دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تیپ نبی اکرم (ص)» ثبت شده است

... دوربین دیده‌بان را گرفتم و منطقه را رصد کردم. نگاهی به تانک انداختم. یک قبضه دوشکا روی تانک بود. راننده‌اش هم سرش را از دریچه تانک بیرون آورده بود و تانک را به سمت ما هدایت می‌کرد. با دستم به موقعیت تانک اشاره کردم و به شوخی به بچه‌ها گفتم: «بچه‌ها! خوب نگاه کنید، اگه من این تانک رو با دوشکا منهدم نکردم! اون وقت هر چه خواستید به من بگید.» ... با قبضه دوشکا، سر راننده تانک را نشانه گرفتم و به سمتش رگبار زدم. بریدگی کنار جاده خیلی زیاد بود. بعد از اینکه مقداری تیراندازی کردم، تانک به کناری پیچید و آرام‌آرام چپ کرد! ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... روی ارتفاعات چند سنگر اجتماعی برای استراحت بچه‌ها وجود داشت. سنگری که در آن بودم، 2 متر عرض و 8 متر طولش بود و حدود 10 نفر هم ظرفیت داشت. گرمای داخل سنگر با تعدادی چراغ نفتی تأمین می‌شد ... باد، برف‌ها را به چپ و راست منتقل می‌کرد. همه شیارها و درّه‌ها، صاف و پوشیده از برف شده بودند. ارتفاع برف بر روی صخره‌ها و دامنه‌ها به حدود 10 متر هم می‌رسید. به نظرم آمد که در برخی از نقاط، ارتفاع برف بیش از این حرف‌ها بود. نگاهی به سمت غرب ارتفاعات کردم. در آن باد و بورانی که می‌وزید، چیزی به‌طور واضح مشخص نبود، اما از آنجا بر موقعیت دشمن اشراف داشتیم. این ارتفاعات تا قبل از عملیات نصر7 در دست عراقی‌ها بود و آنها تا سر ارتفاعات، جاده‌های مواصلاتی آسفالته احداث کرده بودند؛ اما بعد از عملیات و تثبیت منطقه، به عقب رانده شدند و تقریباً در دشت منتهی به ارتفاعات استقرار یافتند ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... با صدای صفیر هر گلوله خمپاره‌ای، مجبور می‌شدیم سریع روی زمین دراز بکشیم تا از ترکش‌های بی‌رحمانه‌اش در امان بمانیم. در بین نیروها یک پیرمرد هم حضور داشت که وقتی خمپاره به سمت شیار می‌آمد، روی زمین می‌خوابید و یکدفعه با صدای بلند و به زبان کُردی می‌گفت: «ای خدا بووره ای نان درآوردنه.» این جمله، تکیه کلامش شده بود و قصد خاصی هم از گفتن آن نداشت. برادر فرهنگیان که پشت سرش بود، حرفش را شنید و به او گفت: «بلند شو آقاجان!» آن پیرمرد هم بدون اینکه چیزی بگوید، از جایش بلند شد. فرمانده که از تکرار جمله او ناراحت شده بود، با جدّیت تمام گفت: «آقاجان اشتباه آمدی! اینجا، جای نان درآوردن نیست.» بعد با انگشت اشاره، پشت جبهه را نشان داد و گفت: «برگرد تا کشته نشدی! برو اونجا نان در بیار!» ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... نور آتش دهانه توپ‌ها و کاتیوشاها در منطقه، هر لحظه مانند یک فلاشر دوربین، گوشه‌ای از آسمان را روشن می‌کرد و با غرّشی مهیب، زمین را به لرزه در می‌آورد. قسمتی از کانون این آتش‌ها مربوط به آتش‌بارهای توپخانه خودی بود. در نقاط دیگر کانون آتش، نور بیشتری به چشم می‌خورد و انگار آسمان آنجا رعد و برقی بود! در آن منطقه شدت آتش ایجاد شده بیشتر از جاهای دیگر بود. خوب که دقت کردم، دیدم در مدت کوتاهی کمتر از یک دقیقه، چیزی حدود سی تا چهل گلوله پشت سر هم شلیک شدند و بعد از انفجارشان، بارها زمین را به لرزه در آوردند ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... غروب هجدهم دی‌ماه در مرکز تطبیق آتش بودم. هوای سردی بر منطقه حاکم بود. عدم موفقیت ما در عملیات کربلای4 تأثیرات نامطلوبی بر روحیه نیروها گذاشته و همه را در غم فرو برده بود. ایام شهادت حضرت زهرا (س) هم بود و بیشتر کسانی که توی سنگر بودند، حال و هوای عجیبی داشتند. به پیشنهاد یکی از آنها دعای توسل خواندیم. با هر فراز این دعا، اشک‌ها ریخته می‌شد و از هر گوشه سنگر صدای گریه به گوش می‌رسید. همه دل‌شکسته بودند. هر کسی در گوشه‌ای کز کرده بود و زیر لب چیزی می‌گفت. یکی با خدا راز و نیاز می‌کرد و می‌گفت: «خدایا! ما آماده‌ایم، اما خودت باید کمک‌مان کنی، اگه تو نباشی ما هیچیم.» دیگری دست‌هایش را بالا آورده بود و می‌گفت: «خدایا! به حق پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) کمک‌مان کن تا بر دشمن پیروز بشیم.» ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

سردار ایوانی که بچه‌های جبهه و جنگ او را عمو رسول صدا می‌زنند، فردی با تواضع، خوش‌برخورد، مهربان، شاداب و سرزنده است که روحیه مجاهدت و ایستادگی‌اش را پس از گذشت سالیانی از دوران دفاع مقدس، همچنان حفظ کرده و پای کار انقلاب اسلامی ایستاده است. عمو رسول حسینیه شهدای هیئت ایثارگران نبی‌اکرم(ص) را با تمثال مبارک شهدای استان کرمانشاه مزیّن کرده و عشق و علاقه خاصی به آنها دارد.

در دیداری در تاریخ ۱۱ دی‌ماه ۱۳۹۹ در حسینیه شهدای هیئت ایثارگران نبی‌اکرم(ص) تهران با این سردار کرمانشاهی، یک جلد کتاب دوشکاچی خاطرات آقای علی‌حسن احمدی به این پیشکسوت ایثار و مقاومت اهدا گردید.

... برادر رسولی صحبتش را با «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» آغاز نمود. حال و هوای صحبت‌هایش با قبل از آن، قدری متفاوت بود. چند آیه و حدیث خواند و ما را به عمل به آنها دعوت کرد. به ما گفت: «به حساب نفْس خودتان برسید، قبل از اینکه به حساب‌تان برسند.»  بعد هم ادامه داد و گفت: «سعی کنید در کنار وظایفی که بر عهده دارید، به نفْس‌تان هم توجه کنید و خودتان رو ناظر بر اعمال‌تان قرار بدید تا خدای نکرده دچار لغزش و خطا نشید.» صحبت‌های برادر رسولی واقعاً بر جان و دل همه نشست؛ چون خودش قبل از اینکه این حرف‌ها را بر زبان جاری کند، آنها در عمل به ما نشان داده بود ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... به تصمیم برادر رسولی انتقاد کرد و گفت: «به نظرم این برادر مناسب این کار نیست. فکر نمی‌کنم بتونه گروهان رو اداره کنه!» برادر رسولی هم گفت: «نه، این‌طور نیست. من می‌شناسمش، مطمئن باشید از پسش برمیاد.» برادر لسانی و اوسطی یکی دو ساعت در آنجا ماندند. بعد قرار شد به میدان تیر برویم و با دوشکا تیراندازی کنیم. من به واحد تسلیحات رفتم و از برادر «ذوق‌علی» یک قبضه دوشکا گرفتم. به همراه برادر رسولی، لسانی، اوسطی و چند تن از برادران بسیجی به میدان تیر اطراف پادگان رفتیم. قبضه را در آنجا مستقر کردم و آماده تیراندازی شدم. برادر لسانی و اوسطی نقاطی را مشخص کردند و از من خواستند تا به سمت آن اهداف تیراندازی کنم. من هم کم نیاوردم و تا جایی که توانستم، مهارتم را به رُخشان کشیدم ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

آن روحانیِ همراه برادر نجارزاده از سنگرش بیرون آمده و عبایش را هم درآورده بود. آستین‌ها را بالا زده و مشغول کار بود. با آرامش خاصی که داشت، گلوله‌های آغشته به گریس مینی‌کاتیوشا را از داخل جعبه‌ها بیرون می‌آورد و با گازوئیل داغ و گونی سنگری، آنها را می‌شست و دوباره داخل جعبه‌ها قرار می‌داد. با این کار او، حالا گلوله‌ها آماده‌ی شلیک بودند. تقریباً تا دم ظهر کارم طول کشید و بعد از نماز و ناهار، به سنگرم برگشتم … با اینکه این کارها در حیطه وظیفه آن روحانی نبود، اما تقریباً به اندازه دو سرباز کار می‌کرد … از او پرسیدم: «حاج آقا! این کار، مال شما نیست … دستت درد نکنه؛ حالا که می‌خوای کمک کنی، کمک کن، ولی چرا اینجوری؟» مکثی کرد و در جوابم گفت: «اگه الآن دشمن روی سر نیروهامان گلوله بریزه و ما گلوله آماده شلیک نداشته باشیم و دیرتر عمل کنیم و کمتر از دشمن پاسخ بدیم، آتش‌شان بر آتش ما غلبه پیدا می‌کنه. این وسط اگه کسی شهید بشه، فقط صدّام نیست که قاتل اونا محسوب می‌شه، فردای قیامت از ما هم سؤال می‌کنند که چرا کمک نکردی تا گلوله‌ها رو آماده کنی؟ حالا تحمل آتش جهنم سخت‌تره یا این کار؟! چه کسی باید جواب این خون‌ها رو بده؟ اون وقت ما هم اگه کوتاهی کرده باشیم، به سهم خودمان بازخواست خواهیم شد.»

ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

تصمیم گرفتم در منطقه گشتی بزنم … بعثی‌ها قبل از عقب‌نشینی از روی ارتفاعات بازی‌دراز، تمامی ساختمان‌های شهر را با کار گذاشتن مواد منفجره تخریب کرده بودند. در کل شهر، فقط چند بنای سالم یا نیمه خرابه مانده بود؛ آن هم چون خودشان در آنجا مستقر بودند و به نوعی مقرشان محسوب می‌شد، تا لحظات آخر حضورشان در منطقه، دست‌نخورده باقی مانده بود … آن‌چنان شهر ویران شده بود که آثاری از یک کوچه در آن پیدا نبود. مات و مبهوت در میان شهر قدم می‌زدم و به دیوارهای گلی و ویرانه‌های آن نگاه می‌کردم. توی ذهنم لحظاتی را تداعی می‌کردم که مرد و زن و بچه و پیر و جوان این شهر، در این کوچه‌ها و خیابان‌ها در تکاپو و رفت و آمد بودند و زندگی خودشان را داشتند؛ اما حالا خبری از آنها نبود و سکوتی دردناک، به جای آن همه سرزندگی و شادابی، همه جا را فراگرفته بود. با دیدن این وضعیت، در حالی که بغض، گلویم را می‌فشرد، دستانم را مشت کردم و با خودم گفتم: «یک روزی به فضل خدا، این ظلم‌ها تمام میشه و سرزندگی و شادابی هم دوباره بر می‌گرده»

ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی