روایتی از شهادت محمد بروجردی
خوانشی از کتاب دوشکاچی خاطرات آقای علیحسن احمدی
با تشکر از جناب آقای ریاضی که این صوت را ارسال نمودند.
جهت دریافت پادکست به اینجا مراجعه نمائید.
روایتی از شهادت محمد بروجردی
خوانشی از کتاب دوشکاچی خاطرات آقای علیحسن احمدی
با تشکر از جناب آقای ریاضی که این صوت را ارسال نمودند.
جهت دریافت پادکست به اینجا مراجعه نمائید.
یک شب سر کوچهای به همراه یکی از پیشمرگههایی که طرفدار ما بودند، نگهبان بودم. او چند متری با من فاصله داشت. یکی از خانههای اطراف، مشکوک به نظر میرسید. ناگهان دیدم پردهای کنار رفت و زن کاملاً برهنهای را دیدم که خودش را به شیشه پنجره چسبانده بود. شرمم گرفت و صورتم را برگرداندم تا آن صحنه زشت را نبینم. از آن مکانی که در آنجا ایستاده بودم، حرکت کردم و کمی آنطرفتر رفتم ... بعد از اینکه آن پیشمرگه ماجرا را فهمید، چند نفر از نیروها را خبر کرد و وارد آن خانه شدند و پنج نفر را دستگیر کردند که دو نفرشان زن بودند و دو قبضه کلاشینکف هم داشتند. از لهجه آنها و فارسی حرف زدنشان فهمیدم که از اهالی آن منطقه نبودند. اینجا بود که متوجه شدم ضدانقلاب از چه حربههایی علیه ما استفاده میکند.
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... در حینی که روی پشتبام بودیم، صدای شلیکی به گوشمان رسید و تیری به پای یدالله اصابت کرد. فریادش بلند شد و سریع نشست. زیر بغلش را گرفتم و او را به گوشهای از پشتبام کشاندم. با چند نفر دیگر از بچهها از طریق دریچه آن خرپشت از پله پایین رفتیم و داخل خانه شدیم. سه چهار نفر دیگر از جمله همان دختری که توی کوچه دیده بودم، داخل خانه بودند. به محض ورود به خانه، سلاحهایمان را به سمتشان گرفتیم و داد زدیم: «دستها بالا!» ... از نوع پوشش و لهجه آنها میشد فهمید کُرد نبودند. از خودشان مقاومتی نشان ندادند و تسلیم شدند. اینها اولین اسیرانی بودند که ما گرفتیم و یدالله کلوچه هم اولین مجروحی بود که با چشمان خودم مجروحیتش را میدیدم ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
📖... بچهها به شوخی آنها را «حسن دمکرات» صدا میزدند! یک روز کنجکاو شدم تا از خودشان بپرسم چرا آنها را با این اسم صدا میزنند. با هم گرم صحبت شدیم. متوجه شدم هر دو اهل روستای «زاغان» هستند. به آن دو نفر گفتم: «چرا به شما دمکرات میگن؟» یکی از آنها آهی کشید و گفت: «ماجرایی داره. ما قبلاً دمکرات بودیم، ولی بعداً پشیمان شدیم و خودمان رو تسلیم کردیم!» وقتی این را شنیدم، کنجکاویام بیشتر شد و گفتم: «خیلی دوست دارم بدانم جریان تسلیم شدن شما چه بود. چرا برگشتید؟» یکی از آنها گفت: «دو بسته آجیل، منو تسلیم کرد!» بعد ادامه داد و گفت: «ما معمولاً توی ارتفاعات بودیم. یک روز تصمیم گرفتیم که سری هم به خانوادهمان بزنیم. توی روز نمیشد رفت و آمد کرد. صبر کردیم تا هوا تاریک بشه. از تاریکی هوا استفاده کردیم و وارد روستا شدیم. اون شب رو کنار خانوادهمان سپری کردیم. خبر ورود ما به روستا، به بچههای سپاه گزارش شده بود ...»
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
📖... موقعیت منطقه طوری بود که بچههای ما مرتب آماج تیرهای دشمن بودند. تعدادی زخمی و تعدادی هم شهید دادیم. برادر کاوه وقتی که دید بچهها مورد هدف تیراندازی بیامان نیروهای ضدانقلاب قرار دارند، با صدای بلند فریاد زد: «به یه دوشکا بگید بیاد جلو.» وقتی که دوشکاچی آمد، برادر کاوه با دستش به درختی که در آن دشت قرار داشت اشاره کرد و گفت: «دوشکا رو قفل کن روی اون درخت و یه نوار هم به طرفش خالی کن.» دوشکاچی هم بیامان به طرف آن درخت شروع به تیراندازی کرد. بعد از اینکه یک نوار فشنگ را خالی کرد، یک نفر از بالای درخت پایین افتاد. همه مانده بودیم که برادر کاوه چطوری به این موضوع پی برده بود! یکدفعه صدای اللهاکبر بچهها بلند شد و همگی هوش و ذکاوت برادر کاوه را تحسین کردند.
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
📖... صدای صفیر گلولههایی را که از کنار گوشم رد میشدند، به خوبی حس میکردم. برخی از گلولهها به صخرهها و تختهسنگهای اطراف خوردند و بعضی دیگر هم به بدنه ماشین اصابت کرده و آن را سوراخ کردند. دشمن بنا بر آمادگی قبلی، سخت با ما میجنگید. وقتی که با دوشکا چند نوار را به سمتشان خالی کردم، ناگهان در حین شلیک، قبضه دوشکا گیر کرد! یک لحظه نفس در سینهام حبس شد، مانده بودم که در این وضعیت چه کار باید بکنم. گلولهها نیز مدام به اطراف ماشین میخوردند. برای رفع گیر دوشکا حداقل به نیم ساعت زمان نیاز داشتم، اما فرصت کافی وجود نداشت. تا آن لحظه هم با چنین مشکلی روبرو نشده بودم. با ناامیدی و درماندگی گفتم: «خدایا! چه کار کنم؟ کمکم کن.» برای لحظهای نگاهم به کنار جاده افتاد ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی