روایتی از اخلاص و صمیمیت سپهبد شهید علی صیاد شیرازی در جمع رزمندگان تیپ ویژه شهدا
گوینده: مسعود کرمی
برای دریافت این پادکست اینجا را کلیک نمایید.
روایتی از اخلاص و صمیمیت سپهبد شهید علی صیاد شیرازی در جمع رزمندگان تیپ ویژه شهدا
گوینده: مسعود کرمی
برای دریافت این پادکست اینجا را کلیک نمایید.
📖 ... پرواز پرندگان غیرعادی به نظر میآمد. شاید کسانی به آشیانهشان نزدیک شده بودند و آنها هم از ترس، پرواز میکردند و جابجا میشدند. از روی تویوتا، اطراف جاده را بهتر میدیدم. نیروهای پیاده همچنان با احتیاط به سمت روستا حرکت میکردند. کنار جادهی نزدیک روستا یک آسیاب کهنه بود. به آنجا رسیدیم. برادر گنجیزاده با اسلحهی قنداق کوتاه ژ-3، در جلوی یکی از ستونها در حال پیشروی بود. نوک سلاحش را به طرف آسمان گرفته بود و با قرار دادن انگشت اشارهاش بر روی ماشه، منتظر هر جنبندهای بود تا به طرفش شلیک کند. او در همه مواقع جلودار بود و به پیشواز خطر میرفت. در حین حرکتش دیدم که یک لحظه به آرامی به سمت ماشین من آمد. بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخت، رو به من کرد و گفت: «احمدی! کمی به داخل جنگل تیراندازی کن ببینیم چه خبره!» من هم بدون هدف مشخصی، یک نوار دوشکا به صورت رگباری به چندین نقطه منطقه شلیک کردم ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
روایتی از دلدادگی متقابل میان رزمندگان و شهید محمود کاوه
خوانشی از کتاب دوشکاچی خاطرات آقای علیحسن احمدی
با تشکر از جناب آقای ریاضی که این صوت را ارسال نمودند.
جهت دریافت پادکست به اینجا مراجعه نمائید.
روایتی از یک نبرد جوانمردانه در کردستان
خوانشی از کتاب دوشکاچی خاطرات آقای علیحسن احمدی
با تشکر از جناب آقای ریاضی که این صوت را ارسال نمودند.
جهت دریافت پادکست به اینجا مراجعه نمائید.
... در میان آنها احساس غربت خاصی میکردم. در این مدت کوتاه، رفتارهایشان را زیر نظر داشتم و با بچههای خودمان مقایسه کردم. از زمین تا آسمان با هم فرق داشتیم. ما در بین بچههای تیپ ویژه شهداء زمانی که غذا توزیع میشد، جای خودمان را در صف غذا به یکدیگر میدادیم و موقع غذا گرفتن هم به اندازهای که بتوانیم بخوریم، غذا میگرفتیم. به یکدیگر پرخاش نمیکردیم، حتی اگر حق هم با ما بود. هیچ وقت به سهمیهمان اعتراض نمیکردیم. کم و زیادش صدای ما را در نمیآورد و در زمان غذاخوردن هم به تنهایی غذا نمیخوردیم؛ به رفقایمان تعارف میکردیم و با هم غذا میخوردیم ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
یک شب سر کوچهای به همراه یکی از پیشمرگههایی که طرفدار ما بودند، نگهبان بودم. او چند متری با من فاصله داشت. یکی از خانههای اطراف، مشکوک به نظر میرسید. ناگهان دیدم پردهای کنار رفت و زن کاملاً برهنهای را دیدم که خودش را به شیشه پنجره چسبانده بود. شرمم گرفت و صورتم را برگرداندم تا آن صحنه زشت را نبینم. از آن مکانی که در آنجا ایستاده بودم، حرکت کردم و کمی آنطرفتر رفتم ... بعد از اینکه آن پیشمرگه ماجرا را فهمید، چند نفر از نیروها را خبر کرد و وارد آن خانه شدند و پنج نفر را دستگیر کردند که دو نفرشان زن بودند و دو قبضه کلاشینکف هم داشتند. از لهجه آنها و فارسی حرف زدنشان فهمیدم که از اهالی آن منطقه نبودند. اینجا بود که متوجه شدم ضدانقلاب از چه حربههایی علیه ما استفاده میکند.
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... شخصیت تو دل برویی داشت. او با بچههای تیپ ارتباطی صمیمی و اُنس و اُلفتی دیگر داشت، طوری که در قلبشان نفوذ کرده بود و همه از او اطاعت میکردند. رفتار عملی او برای ما درس بود. هیچگاه از او تکبر ندیدم. یک روز برای اقامه نماز به نمازخانه پادگان رفتیم، او را زیر نظر گرفتم. در هنگام نماز، با حالتی خاضعانه سرش را پایین انداخته بود و با خشوعی خاص دستهایش را برای قنوت بالا آورده بود و حال معنوی عجیبی داشت ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... یکدفعه صدای انفجار مهیبی بلند شد و دشت را لرزاند. همزمان با انفجار، راننده ما هم سریع ترمز کرد و نزدیک بود که از ماشین به بیرون پرتاب شوم. وقتی به پشت سرم نگاه کردم، با صحنه عجیبی مواجه شدم. گودال بزرگی روی جاده خاکی ایجاد شده بود. تکههایی از ماشین برادر بروجردی را هم دیدم که از آسمان به زمین میآمدند؛ حتی لاستیک زاپاس ماشین هم که زیر آن بسته میشد، تکهتکه شده و تکهای از آن حدود 60 متر آن طرفتر پرتاب شده بود. خود برادر بروجردی هم حدود 70 متر دورتر از ماشین استیشناش روی زمین افتاده بود...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... به دستور برادر کاظمی، چند ماشین هم به دنبال ستونهای پشتیبانی و تدارکاتی نیروهای خودی قرار گرفتند که مقداری وسیله و مواد خوراکی هم پشت آنها قرار داشت. تعجب کردم و با خودم گفتم: «با وجود تدارکات و پشتیبانی کافی، چه لزومی داره این ماشینها هم به ستون اضافه بشن؟!» ... بعداً متوجه شدم که قبل از عملیات، برادر کاظمی تعدادی از روستاهای مسیر و همچنین نیازمندیهای مردم آنجا را شناسایی کرده و دستور داده بود که این چند ماشین هم وسایل مورد نیاز آن روستاها را با خود ببرند و بین مردم توزیع کنند.
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
هر چند وقت یکبار قبضههای دوشکا را تمیز میکردم. از جمله کسانی که از او کمک میگرفتم، برادر «جواد نظامپور» بود. او هم دوشکاچی بود و اهل مشهد. قد و قامت بلندتری هم نسبت به من داشت. چند بار از او خواسته بودم که کمکم کند، اما او اعتنایی نمیکرد. من از لحاظ جثه از او کوچکتر بودم و زورم به او نمیرسید؛ در نتیجه تصمیم گرفتم او را با اسلحه تهدید کنم! یک بار که خواستم به کمکم بیاید تا قبضه را با هم پاک کنیم و دیدم او توجهی نمیکند، با لحنی تهدیدآمیز گفتم: «جواد! اگه به کمکم نیایی، بیست تیر بهت میزنم!» اما دیدم تهدید هم فایدهای ندارد ... باید قبضه را بیرون محوطه ساختمانها پاک میکردم. در حین پاک کردن قبضه، سُمبه داخل لوله گیر کرد. با چکش به انتهای سُمبه کوبیدم تا خارج شود، ولی سُمبه داخل لوله شکست. از جواد خواستم به کمکم بیاید تا بتوانم آن را از لوله خارج کنم، اما هر چه به او گفتم بیا، نیامد. با خودم گفتم: «فشنگ رو داخل دوشکا بذارم و شلیک کنم که حداقل با این کار سُمبه خارج بشه»، ولی ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی