دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوره مهر» ثبت شده است

📖یک روز که پدرم داشت بذر گندم می‌کاشت، دیدم در حال پاشیدن بذرها با خودش کلماتی را زمزمه می‌کند و با هر مشت بذری که می‌پاشد، می‌گوید: «این سهم مور و ملخ، این هم سهم گاو و گوسفند، این هم سهم رهگذر و این یک مشت هم سهم خودمان.» ابتدا تعجب کردم و با کنجکاوی از او پرسیدم: «بابا! اینها که میگی یعنی چه؟!» در جوابم گفت: «خدا رزق و روزی مخلوقاتش رو توی اینها گذاشته و این گندمی که ما می‌کاریم، بخشی از اون مال حیواناته، بخشی سهم رهگذر و بخشی هم سهم خودمان. وقتی این‌طور میگی، خدا هم برکت به مالت میده.»

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

یاحسین(ع)؛ فرماندهی از آنِ توست

خوانشی از کتاب دوشکاچی خاطرات آقای علی‌حسن احمدی

با تشکر از جناب آقای مسعود کرمی (گوینده پادکست)

جهت دریافت پادکست به اینجا مراجعه نمائید.

به مناسبت هفته دفاع مقدس، مراسم گرامیداشت یاد و خاطره شهدا، رزمندگان و ایثارگران در 4 مهرماه 1402 با حضور دانشگاهیان و جمعی از فرماندهان دوران دفاع مقدس و خانواده شهدا در دانشگاه رازی کرمانشاه برگزار گردید. «سید نورالدین عافی» راوی کتاب «نورالدین پسر ایران» و «علی‌حسن احمدی» راوی کتاب «دوشکاچی» از جمله مهمانان این مراسم بودند که به روایتگری خاطراتی از آن دوران پرداختند.

📥جهت مشاهده و دریافت برنامه «جان‌وطن» با کیفیت بالا به اینجا مراجعه نمائید
🗓یکشنبه ۲ مهرماه ۱۴۰۲
🎞شبکه افق سیما

📺جان و تن (گفتگو با قهرمانان مردمی ۸ سال دفاع مقدس)

📍با حضور آقای علی‌حسن احمدی راوی کتاب دوشکاچی

🗓هفته دفاع مقدس - یکشنبه ۲ مهرماه ۱۴۰۲

⏰ساعت ۲۰:۳۰ - تکرار : ساعت ۱۳ روز بعد

🎞شبکه افق سیما

 

برنامه تلویزیونی «جان‌وتن» محصول مرکز مستند سوره و مرکز هنری رسانه‌ای نهضت است که در استودیو دیبافیلم تولید شده است.

... در ورودی مزار توقف کردیم. تابلویی در آنجا به چشم می‌خورد که رویش نوشته شده بود: «هویزه، کربلای شهیدان مظلوم و بی‌غسل و کفن.» همانجا فاتحه‌ای خواندیم و بعد هم قدم‌زنان به طرف مزار شهدا رفتیم. سکوت خاص و فضای سنگینی در مزار شهدا حاکم بود. آن چیزی که تقریباً در میان 70 مزار شهیدی که در آنجا آرمیده بودند برایم جلب نظر می‌کرد، این بود که روی همه آنها سه عبارت یکسان نقش بسته بود:

«شهید»،

«محل شهادت: هویزه»

و «تاریخ شهادت: 1359/10/16».

بیشتر شهدا جوان بودند و شاید کمتر از 22 سال سن داشتند. باور مبارزه تن به تانک و ایستادن در مقابل آهن‌پاره‌های غول‌پیکر دشمن، آن هم با سلاح‌های سبک اولیه و قدیمی آن‌قدر سنگین بود که تن هر انسان دردمندی را به لرزه می‌انداخت ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

... در میان آنها احساس غربت خاصی می‌کردم. در این مدت کوتاه، رفتارهایشان را زیر نظر داشتم و با بچه‌های خودمان مقایسه کردم. از زمین تا آسمان با هم فرق داشتیم. ما در بین بچه‌های تیپ ویژه شهداء زمانی که غذا توزیع می‌شد، جای خودمان را در صف غذا به یکدیگر می‌دادیم و موقع غذا گرفتن هم به اندازه‌ای که بتوانیم بخوریم، غذا می‌گرفتیم. به یکدیگر پرخاش نمی‌کردیم، حتی اگر حق هم با ما بود. هیچ وقت به سهمیه‌‌مان اعتراض نمی‌کردیم. کم و زیادش صدای ما را در نمی‌آورد و در زمان غذاخوردن هم به تنهایی غذا نمی‌خوردیم؛ به رفقایمان تعارف می‌کردیم و با هم غذا می‌خوردیم ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

خاطراتی طنز از راوی کتاب دوشکاچی در مورخه 20 آبان 1401 در برنامه افلاکیان شبکه استانی زاگرس، سیمای مرکز کرمانشاه

برای تماشا و دریافت این برنامه به اینجا مراجعه نمائید.

... شخصیت تو دل برویی داشت. او با بچه‌های تیپ ارتباطی صمیمی و اُنس و اُلفتی دیگر داشت، طوری که در قلب‌شان نفوذ کرده بود و همه از او اطاعت می‌‌کردند. رفتار عملی او برای ما درس بود. هیچ‌گاه از او تکبر ندیدم. یک روز برای اقامه نماز به نمازخانه پادگان رفتیم، او را زیر نظر گرفتم. در هنگام نماز، با حالتی خاضعانه سرش را پایین انداخته بود و با خشوعی خاص دست‌هایش را برای قنوت بالا آورده بود و حال معنوی عجیبی داشت ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

من و مادرم بعد از چند ماه همدیگر را می‌دیدیم و درد و دل‌هایمان تمام شدنی نبود. نمی‌دانستم در این مدت چه سختی‌هایی کشیده است. مادرم گفت: «یک بار به سنقر رفته بودم و پاسداری دیدم که هم سن و سال تو بود و از این لباس‌های جنگلی تنش کرده بود. جلو رفتم و دستم رو به گردنش انداختم و گفتم: «پسری دارم که مثل شما پاسداره، میگن لباس‌هاش هم مثل لباس‌های شماست. ازش خبری نداری؟» او هم از من پرسید: «مادرجان! پسرت کجاست؟» من هم گفتم: «نمی‌دانم، ولی میگن توی جنگل‌ها و اون دور دورها با دمکرات‌ها می‌جنگه.» ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی