تلاشی از جوانان هنرمند حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمانشاه
برای مشاهده و دریافت این کلیپ به اینجا مراجعه نمائید.
تلاشی از جوانان هنرمند حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمانشاه
برای مشاهده و دریافت این کلیپ به اینجا مراجعه نمائید.
توسط دوستان هنرمند حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمانشاه
برای مشاهده و دریافت کلیپ به اینجا مراجعه نمائید
اهدای کتاب دوشکاچی به کتابخانه مسجد حضرت اباالفضل العباس(ع) روستای لیلمانج سنقر استان کرمانشاه توسط راوی کتاب، آقای علیحسن احمدی
نیروها را با اتوبوس و تجهیزات و وسایل گردان را با ماشینهای دیگر راهی کرمانشاه کردیم. بخش زیادی از مسیر را طی کرده بودیم که تصمیم گرفتیم در بین راه توقفی داشته باشیم و استراحتی کنیم. خانوادههای زیادی را دیدم که گروهگروه به طبیعت آمده بودند و تفریح میکردند. با دیدن آن همه جمعیت تعجب کردم! با خودم گفتم: «چرا این همه آدم اینجا جمع شدهاند؟!» کمی که فکر کردم، گفتم: «خب، شاید امروز جمعه است و مردم هم با خانواده برای تفریح به طبیعت آمدهاند.» از یکی از بچهها پرسیدم: «امروز جمعه است؟» گفت: «نه، پنجشنبه است.» با تعجب گفتم: «پس اینها امروز اینجا چه کار میکنند؟!» نگاهی به من کرد و گفت: «مگه خبر نداری؟» گفتم: «نه!» گفت: «امروز سیزده بدره!» تازه فهمیدم که سال نو شده و ایام نوروز هم به پایان رسیده است، ولی من اصلاً از این موضوع خبر نداشتهام!
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
آقای سیدرضا میرقاسمی از فرهنگیان و معلمان آموزش و پرورش :
من با خواندن کتاب دوشکاچی یاد کتاب دختر استالین افتادم. در آن کتاب علیالظاهر خاطرات دختر استالین را میخوانی، اما در پایان خود را درگیر و آشنا با بخش مهمی از تاریخ جهان میبینی. در این کتاب هم شما تنها با خاطرات یک نفر درگیر نمیشوی، بلکه نقبی میزنی به برههای از تاریخ و از آن پررنگتر فرهنگ مردمانش، خصوصاً مردم غرب کشور که از نزدیک درگیر جنگ بودهاند. نکته جالب هم اینکه در حین خواندن متوجه میشوید او نقش فرماندهی پاسداران وظیفه و نه داوطلبان جنگی را بر عهده داشته است و تاریخ جنگ را از این زاویه هم روایت میکند. خلاصه اینکه به نظرم این کتاب ارزش تبدیل شدن به تحقیق دانشآموزی یا دانشجویی را در زمینههای اجتماعی و ... داراست.
...کسی داخل ساختمان نبود. با خودم گفتم: «نکنه خدای نکرده بلایی سر فرمانده و بچهها آمده باشه؟» سریع از آنجا بیرون آمدم تا از وضعیت بچهها و فرمانده گردان پرسوجو کنم. در محوطه پادگان گشتی زدم و با صحنههای دلخراشی روبهرو شدم! شدت ویرانیها زیاد بود. تعدادی از بمبها در نزدیکی برخی از ساختمانها منفجر شده و درها و پنجرههای آنجا را از ریشه کنده بود، طوری که دیگر امنیتی برای آنجا وجود نداشت. در محوطه پادگان، گودی بزرگی دیدم که تعجبم را بیشتر کرد. بمبی در آنجا منفجر شده و آسفالت کف پادگان را به قدری گود کرده بود که اگر به اندازه سه کامیون خاک داخلش میریختیم، پُر نمیشد! ...
👈تکمیلی خاطره در کتاب دوشکاچی
از برادر رسولی خواستیم تا کاری برای نیروها انجام بدهد و هر طور شده، جای مناسبی برای آنها پیدا کند. او هم به ما گفت: «باور کنید من خودم بیشتر از شما ناراحت این وضعیت هستم، اما چه کار کنم؟ توی این شهر به هر مسئولی که مراجعه میکنیم، هیچ کسی با ما همکاری نمیکنه و اگر هم جایی داشته باشند، چیزی بروز نمیدن!» به او گفتم: «خب پس حداقل نیروها رو بفرستید مرخصی. اگه همینطور بمانند، زیر چادرها تلف میشن.» گفت: «نمیشه. تازه باید آموزشها رو هم فشردهتر کنیم.» با لحن جدیتری گفتم: «مگه امام نمیگه جنگ در رأس اموره؟ پس چرا بعضیا این مطلب رو نمیفهمن؟» آه بلندی کشید و سکوت کرد. چند لحظه بعد گفت: «شما چند روز مرخصی بگیرید و توی شهر بگردید. ببینید جای مناسبی میشه پیدا کرد؟ اگه جایی پیدا کردید، بیایید و اطلاع بدید تا با هم بریم و اونجا رو ببینیم.»
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و خدا را به حق ایشان قسم دادم تا ما را از این معرکه به سلامت خارج کند. آنچنان غرق در افکارم شده بودم که یکی از بچهها به آرامی دست روی شانهام زد و گفت: «بلند شو. معبر باز شد. باید حرکت کنیم.» با دلی آرام از جایم بلند شدم و خدا را شکر کردم. با بچهها از معبر عبور کردیم. آن معبر درست از زیر سنگرهای دشمن میگذشت و اگر آنها متوجه حضور ما میشدند، بسیاری از نیروها را در دم به شهادت میرساندند. در حین حرکت، اسلحه انفرادیام را که قبلاً مسلح کرده بودم، به آرامی از حالت ضامن خارج کردم و روی تکتیر گذاشتم ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
📚کتاب دوشکاچی را با ۲۰% تخفیف خریداری کنید
🔺برای سفارش خرید کتاب به آدرس زیر مراجعه نمائید 👇
ایام شهادت حضرت زهرا(س) هم بود و بیشتر کسانی که توی سنگر بودند، حال و هوای عجیبی داشتند. به پیشنهاد یکی از آنها دعای توسل خواندیم. با هر فراز این دعا، اشکها ریخته میشد و از هر گوشه سنگر صدای گریه به گوش میرسید. همه دلشکسته بودند. دعا تمام شد، اما هر کسی در گوشهای کز کرده بود و زیر لب چیزی میگفت. یکی با خدا راز و نیاز میکرد و میگفت: «خدایا! ما آمادهایم، اما خودت باید کمکمان کنی، اگه تو نباشی ما هیچیم.» دیگری دستهایش را بالا آورده بود و میگفت: «خدایا! به حق پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) کمکمان کن تا بر دشمن پیروز بشیم.» در گوشهای از سنگر صدای ضعیفتری به گوش میرسید که ائمه معصومین(ع) را واسطه قرار میداد و میگفت: «شما را به خدا، نذارید دل امام غمگین بشه و مردم هم ناامید بشن.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی