دود از کنده بلند میشه!
روایتی از صفای پیرمرد بسیجی در عملیات کربلای5 که خلبان هلیکوپتر بود
خوانشی از کتاب دوشکاچی خاطرات آقای علیحسن احمدی
با تشکر از جناب آقای مسعود کرمی (گوینده پادکست)
جهت دریافت پادکست به اینجا مراجعه نمائید.
دود از کنده بلند میشه!
روایتی از صفای پیرمرد بسیجی در عملیات کربلای5 که خلبان هلیکوپتر بود
خوانشی از کتاب دوشکاچی خاطرات آقای علیحسن احمدی
با تشکر از جناب آقای مسعود کرمی (گوینده پادکست)
جهت دریافت پادکست به اینجا مراجعه نمائید.
روایت خبرگزاری فارس از سختیها و مجاهدتهای گردان ادوات تیپ نبیاکرم(ص) کرمانشاه در عملیات کربلای۵ در گفتگویی با «علیحسن احمدی» راوی کتاب «دوشکاچی» را از اینجا دنبال نمایید
روایت شبکه اطلاع رسانی «مرصاد» کرمانشاه از رشادتهای رزمندگان اسلام در عملیات کربلای۵ در گفتگو با «علیحسن احمدی» راوی کتاب «دوشکاچی» را از اینجا دنبال نمایید
در حق شهدای غواص کربلای ۴ اجحاف شده است
مظلومیت غواصان شهید پس از کربلای ۵ به عینه مشاهده شد
رشادت شهدای غواص زمینهساز پیروزی رزمندگان اسلام در عملیات کربلای5
برد قلمها از بُرد موشکها بیشتر است!
... بچههایی که داخل سنگر بودند، با اخم به من نگاه میکردند. یکی از آنها گفت: «این احمدی درست بشو نیست! همیشه شیطنت داره!» سر برادر صفایی را باندپیچی کردند تا خونریزی نکند. سرش خیلی درد میکرد. علاوه بر سرش، یک ترکش هم قسمتی از بادگیرش را پاره کرده بود. فکر کردیم که حتماً به شکمش اصابت کرده، اما اثری از درد و خونریزی دیده نمیشد! برادر صفایی زیپ بادگیرش را باز کرد و یک قرآن جیبی و یک دفترچه یادداشت ۱۰۰ برگ از داخلش بیرون آورد. روی یک طرف جلد دفترچه، که در سمت شکمش قرار داشت، عکس امام خمینی بود. با کمال تعجب دیدیم یک ترکش باریک و به اصطلاح چاقویی آمده و تمام دفترچه و مقداری از قرآن جیبی را پاره کرده، ولی همانجا متوقف شده بود! ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... قبل از تاریکی هوا به مرکز تطبیق برگشتم. به محض ورود به سنگر، با چهره ناراحت و گرفته بچهها مواجه شدم. همه نگران بودند. وقتی پرسیدم «قضیه چیه؟ چرا ناراحتید؟» یکی گفت: «حاجی رسولی مجروح شده. منتقلش کردن عقب.» با شنیدن این خبر، خیلی ناراحت شدم و فکر کردم که شاید اتفاق بدتری برایش افتاده است و نمیخواهند در شرایط عملیات، خبر بدی به من بدهند. گفتم: «راستش رو بگو. حاجی شهید شده؟» گفت: «نه. میگن از ناحیه پا مجروح شده و به عقب منتقلش کردن.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... پیاده به سمت شرق جزیره به راه افتادم. از میان نخلستانها عبور کردم. نخلهای فراوانی بر اثر آتش سنگین دشمن، سوخته بودند. ترکشهای دشمن، سر تعدادی از آنها را قطع کرده بود، اما هنوز تنهشان پابرجا بود و انگار با زبانبیزبانی میخواستند بگویند که ما هنوز ایستادهایم، اگر چه سر از تنمان جدا شده است. کمی که اطرافم را نگاه کردم، چشمانم به یک سمت معطوف شد و چیز عجیبی را دیدم. درست در نوک جزیره ماهی، که روبروی نوک شرقی جزیره بوارین بود، یک برجک فلزی پنج شش متری شبیه سکو دیدم. دشمن در بالای این برجک، یک قبضه پدافند چهارلول ۱۴.۵ م.م کار گذاشته بود تا بتواند ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... نور آتش دهانه توپها و کاتیوشاها در منطقه، هر لحظه مانند یک فلاشر دوربین، گوشهای از آسمان را روشن میکرد و با غرّشی مهیب، زمین را به لرزه در میآورد. قسمتی از کانون این آتشها مربوط به آتشبارهای توپخانه خودی بود. در نقاط دیگر کانون آتش، نور بیشتری به چشم میخورد و انگار آسمان آنجا رعد و برقی بود! در آن منطقه شدت آتش ایجاد شده بیشتر از جاهای دیگر بود. خوب که دقت کردم، دیدم در مدت کوتاهی کمتر از یک دقیقه، چیزی حدود سی تا چهل گلوله پشت سر هم شلیک شدند و بعد از انفجارشان، بارها زمین را به لرزه در آوردند ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
... غروب هجدهم دیماه در مرکز تطبیق آتش بودم. هوای سردی بر منطقه حاکم بود. عدم موفقیت ما در عملیات کربلای4 تأثیرات نامطلوبی بر روحیه نیروها گذاشته و همه را در غم فرو برده بود. ایام شهادت حضرت زهرا (س) هم بود و بیشتر کسانی که توی سنگر بودند، حال و هوای عجیبی داشتند. به پیشنهاد یکی از آنها دعای توسل خواندیم. با هر فراز این دعا، اشکها ریخته میشد و از هر گوشه سنگر صدای گریه به گوش میرسید. همه دلشکسته بودند. هر کسی در گوشهای کز کرده بود و زیر لب چیزی میگفت. یکی با خدا راز و نیاز میکرد و میگفت: «خدایا! ما آمادهایم، اما خودت باید کمکمان کنی، اگه تو نباشی ما هیچیم.» دیگری دستهایش را بالا آورده بود و میگفت: «خدایا! به حق پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) کمکمان کن تا بر دشمن پیروز بشیم.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... جلوتر که رفتیم، به سیمخاردارهای حلقوی رسیدیم که تقریباً به عرض ۵۰ متر و در طول جبهه، تا جایی که چشم کار میکرد، گسترده شده بودند. این سیمخاردارها با نبشیها و میخچههای فلزی کوبیده شده در زمین، به هم وصل شده بودند و احتمال میدادم که دشمن در زیر آنها مین کاشته باشد. در اینجا هم معبری حدوداً به عرض ۱۵ متر ایجاد شده و جادهای احداث شده بود. با احتیاط جلو رفتم. این بار با صحنهی عجیبی مواجه شدم. در قسمتی از منطقه که تقریباً ۵۰۰ متر عرض داشت، انبوهی از مینهای ضد نفر، ضد تانک و ... روی هم انباشته شده بود، که به نظر میرسید توسط نیروهای تخریبچی خنثی شده بودند. با کنجکاوی، منطقه را خوب نگاه کردم. تا جایی که دید داشتم، طول این جبهه آلوده به انواع مینها از جمله مینهای جهندهی تلهشدهی کششی بود که از روی میخچههای فلزی نمایان بودند ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی