دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایثارگری» ثبت شده است

... وقتی برادر الماسی از ارتفاع بالا آمد، برادر کاوه خیلی آرام با او شروع به حرف زدن کرد: «این چه وضعیه؟ چهار تا تیر انداختند و تو خودت رو باختی؟ حالا عقب‌تر از بچه‌ها میای؟ میگم برو بالا، نمیری! چرا؟» او هم با بغضی در گلو گفت: «برادر کاوه! این طور که میگی نیست. اون پایین هم اگه می‌موندیم، دشمن نمی‌تونست کاری از پیش ببره.» بعد از نماز صبح برادر کاوه از سنگرش بیرون آمد و با تعجب از الماسی پرسید: «خون؟ داره از پات خون میاد؟» الماسی هم گفت: «چیزی نیست برادر کاوه!» برادر کاوه پرسید: «پات چی شده؟ کِی زخمی شدی؟» الماسی سرش را پائین انداخت و گفت: «برادر! شب که درگیر شدیم، پام تیر خورد و نخواستم به شما و بچه‌ها چیزی بگم. دلیل اینکه گفتم بالا نریم به همین خاطر بود، چون لنگان‌لنگان نمی‌تونستم مثل شما راه برم.» ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

سردار ایوانی که بچه‌های جبهه و جنگ او را عمو رسول صدا می‌زنند، فردی با تواضع، خوش‌برخورد، مهربان، شاداب و سرزنده است که روحیه مجاهدت و ایستادگی‌اش را پس از گذشت سالیانی از دوران دفاع مقدس، همچنان حفظ کرده و پای کار انقلاب اسلامی ایستاده است. عمو رسول حسینیه شهدای هیئت ایثارگران نبی‌اکرم(ص) را با تمثال مبارک شهدای استان کرمانشاه مزیّن کرده و عشق و علاقه خاصی به آنها دارد.

در دیداری در تاریخ ۱۱ دی‌ماه ۱۳۹۹ در حسینیه شهدای هیئت ایثارگران نبی‌اکرم(ص) تهران با این سردار کرمانشاهی، یک جلد کتاب دوشکاچی خاطرات آقای علی‌حسن احمدی به این پیشکسوت ایثار و مقاومت اهدا گردید.

مسئول تعاون را دیدم و گفتم: «به رزمنده‌ها سهمیه نفت میدن؟» گفت: «مقداری گازوئیل داریم که قراره به رزمندگانی که توی جبهه هستند، تعلق بگیره. بیش از سه گالُن هم نمیدیم.» برگه حواله ۶۰ لیتری را به دستم داد و گفت: «زودتر برو بگیرش تا دیر نشده» … بیش از ۲۰۰ نفر پیر و جوان و مرد و زن، یک صف بلند درست کرده بودند و گازوئیل می‌خواستند. اغلب‌شان آواره بودند و از مشکلات‌شان ابراز ناراحتی می‌کردند. صدای مسئول شعبه بلند بود: «اینجا نفت نداریم. گازوئیله. در ضمن، اینا سهمیه رزمندگانه» … سهمیه‌ام را گرفتم. زنی گریه‌کنان به طرفم آمد و با گریه و التماس گفت: «آواره‌ام. بچه‌هام از سرما دارند می‌میرند. کمی از این گازوئیل بهم میدی؟» خیلی متأثر شدم و گفتم: «اشکالی نداره. اون گالُن خالی رو بده.» یکی از گالُن‌هایم را برایش خالی کردم … چیزی نگذشت که همه گازوئیل‌ها را با چند نفر تقسیم کردم. یک قطره هم برای خودمان باقی نماند. به خانه برگشتم. هوا خیلی سرد بود و نمی‌دانستم در این اوضاع چه باید بکنم؟! مدت مرخصی‌ام رو به پایان بود. بعد از ظهر که شد، خداحافظی کردم و عازم جبهه شدم.

ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... بچه‌های گردان امام علی(ع) که فرمانده‌شان «رضا ملکیان» را از دست داده بودند، از بقیه بچه‌ها بیشتر غصه‌دار بودند. بی‌تابی و ناراحتی آنها مرا کنجکاو کرد تا از بچه‌های گردان او، این قضیه را پیگیری کنم ... از یکی شنیدم که می‌گفت: «رضا تمام پس‌اندازش رو دو روز قبل از شروع عملیات، بین تعدادی از نیروها تقسیم کرد و گفت: «این برای شماها! این پول به کار من نمیاد! دیگه نیازی به اینها ندارم، مال شماها باشه، سلام منو هم به بقیه برسونید!» صبح روز عملیات هم وقتی که با ضدانقلاب درگیر شدیم، به بچه‌ها گفت: «شما دشمن رو سرگرم کنید تا من با موتور برم جلو»، اما چیزی نگذشت که در حین عملیات ...» به اینجای حرفش که رسید، بُغضش ترکید...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

شهید اسمعلی فرهنگیان بعد از عملیات والفجر9 توسط فرماندهان ارشد سپاه مورد قدردانی قرار گرفت و حواله خرید یک دستگاه یخچال به قیمت ۱۳۰۰۰ تومان به او اهداء شد. گویا در منزلش هم یخچال نداشت. با شنیدن درد و دل «حیدری» از بچه‌های گردان تبوک و بیان مشکل عمل چشم برادرش، گفت: «این حواله رو بگیر و برای خودت بفروش و با پولش برادرت رو معالجه کن» (.....)

هزینه‌ی عمل حدود ۸۰۰۰ تومان شد و حیدری ۵۰۰۰ تومان مابقی را برگرداند، اما شهید فرهنگیان با تعجب از او پرسید: «این چیه آوردی؟!» پاسخ داد: «مابقی پول حواله است. خدا رو شکر مشکلم حل شد.» شهید فرهنگیان معاون گردان را صدا زد: «سلیمانی! این ۵۰۰۰ تومان پیش تو امانت باشه. ببین کی گرفتاره؛ هر کی مشکلی داشت، از این پول کمکش کن.» بعد هم چون سلیمانی اهل کنگاور بود، به شوخی به او گفت: «مواظب باش پارتی‌بازی نکنی و همه رو به کنگاوری‌ها بِدی ها! ببین کی گرفتاره؛ به او کمک کن.»

📖خاطراتی جذاب از این شهید بزرگوار را از زبان راوی کتاب دنبال کنید.

... یکی از پرستارها بالای سرم ایستاده بود و وضعیت مرا  بررسی می‌کرد. از او پرسیدم: «من کجا هستم؟» گفت: «شما رو تازه از اتاق عمل آوردیم اینجا. الحمدلله عملت خوب بوده. دکترها ترکشی رو که توی پات بوده، درآوردند» (...)  

غیر از من، مجروحین دیگری هم در آن اتاق بستری بودند. حدود ۸ پرستار مدام به وضعیت مجروحین رسیدگی می‌کردند. یکی از پرستارها تا نزدیک صبح هر وقت صدای آه و ناله‌ی مجروحی بلند می‌شد، سریع خودش را می‌رساند تا قرص یا دارویی به او بدهد و یا اگر نیاز باشد، پانسمانش را عوض کند (...)  

... صبح که شد خانم پرستار در حالی که یک سینی در دستش بود، به طرف‌مان آمد و آن را روی یکی از صندلی‌ها گذاشت و گفت: «بفرمائید میل کنید!» خانواده‌ام با تعجب به او نگاه می‌کردند! او هم وقتی تعجب آنها را دید، پرسید: «مگه از شهرستان نیومدید؟!» گفتند: «بله» گفت: «خب از راه دوری اومدید و اول صبح هم رسیدید. حتماً صبحانه هم نخوردید. بفرمائید صبحانه میل کنید.» بعد هم رفت و بعد از چند دقیقه دوباره برگشت. این بار دو شیشه شیر با خودش آورده بود. آنها را به همسرم داد و با اشاره به میثم، که تقریباً هفت ماهش بود، گفت: «اینا هم برای این آقا پسر کوچولو» (...)