مسئول تعاون را دیدم و گفتم: «به رزمندهها سهمیه نفت میدن؟» گفت: «مقداری گازوئیل داریم که قراره به رزمندگانی که توی جبهه هستند، تعلق بگیره. بیش از سه گالُن هم نمیدیم.» برگه حواله ۶۰ لیتری را به دستم داد و گفت: «زودتر برو بگیرش تا دیر نشده» … بیش از ۲۰۰ نفر پیر و جوان و مرد و زن، یک صف بلند درست کرده بودند و گازوئیل میخواستند. اغلبشان آواره بودند و از مشکلاتشان ابراز ناراحتی میکردند. صدای مسئول شعبه بلند بود: «اینجا نفت نداریم. گازوئیله. در ضمن، اینا سهمیه رزمندگانه» … سهمیهام را گرفتم. زنی گریهکنان به طرفم آمد و با گریه و التماس گفت: «آوارهام. بچههام از سرما دارند میمیرند. کمی از این گازوئیل بهم میدی؟» خیلی متأثر شدم و گفتم: «اشکالی نداره. اون گالُن خالی رو بده.» یکی از گالُنهایم را برایش خالی کردم … چیزی نگذشت که همه گازوئیلها را با چند نفر تقسیم کردم. یک قطره هم برای خودمان باقی نماند. به خانه برگشتم. هوا خیلی سرد بود و نمیدانستم در این اوضاع چه باید بکنم؟! مدت مرخصیام رو به پایان بود. بعد از ظهر که شد، خداحافظی کردم و عازم جبهه شدم.
ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی