📚کتاب دوشکاچی را با ۲۰% تخفیف خریداری کنید
🔺برای سفارش خرید کتاب به آدرس زیر مراجعه نمائید 👇
📚کتاب دوشکاچی را با ۲۰% تخفیف خریداری کنید
🔺برای سفارش خرید کتاب به آدرس زیر مراجعه نمائید 👇
... در حینی که روی پشتبام بودیم، صدای شلیکی به گوشمان رسید و تیری به پای یدالله اصابت کرد. فریادش بلند شد و سریع نشست. زیر بغلش را گرفتم و او را به گوشهای از پشتبام کشاندم. با چند نفر دیگر از بچهها از طریق دریچه آن خرپشت از پله پایین رفتیم و داخل خانه شدیم. سه چهار نفر دیگر از جمله همان دختری که توی کوچه دیده بودم، داخل خانه بودند. به محض ورود به خانه، سلاحهایمان را به سمتشان گرفتیم و داد زدیم: «دستها بالا!» ... از نوع پوشش و لهجه آنها میشد فهمید کُرد نبودند. از خودشان مقاومتی نشان ندادند و تسلیم شدند. اینها اولین اسیرانی بودند که ما گرفتیم و یدالله کلوچه هم اولین مجروحی بود که با چشمان خودم مجروحیتش را میدیدم ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... میخواستیم از میدانآزادی به طرف پادگان صالحآباد برویم تا شادی پیروزیمان در عملیاتها و همچنین شوق دیدار امام را ابراز کنیم. از میدان آزادی وارد خیابان مدرّس شدیم و در قالب همان ستونِ چراغروشنِ بوقزن به طرف مسجدجامع رفتیم. در این هنگام دیدم چند نفر از بچههای خودمان دواندوان جلو آمدند و به ما رسیدند. بعد با صدای بلند فریاد زدند: «آقا! بوق نزنید، چراغها رو خاموش کنید!» ما هم تعجب کرده بودیم و نمیدانستیم چرا اینطوری رفتار میکردند! با توقف موقت ماشینها، به آنها گفتیم: «چرا شادی نکنیم؟ چرا بوق نزنیم؟ مگه چه شده؟ اتفاقی افتاده؟» آن چند نفر صدایشان را پایین آوردند و با لحن آهستهتری گفتند: «امروز چهلم شهادت آیتالله اشرفی اصفهانیه، امروز روز شادی ما نیست، بلکه برای او عزاداریم.» ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
... قرار شد دستهجمعی به زیارت امام رضا(ع) برویم. یک جفت کتانی داشتم که آنها را داخل ساکم گذاشته بودم. چکمههایم را کنار گذاشتم و کتانیها را پوشیدم. بعد هم از هتل بیرون زدیم و به طرف حرم حرکت کردیم. برای اولین بار بود که به زیارت امام رضا(ع) میرفتم. با دیدن گنبد طلایی حرم، اشک در چشمانم حلقه زد. هر چه به حرم نزدیکتر میشدم، دلم میلرزید و پاهایم اختیار خودشان را از دست میدادند. سرم بالا بود و حرم را نگاه میکردم. اصلاً توجهی به اطرافم نداشتم و در عالم دیگری بودم. به همراه دوستانم به داخل حرم رفتم. شوق زیارت امام رضا(ع) زبانم را بند آورده بود و نمیتوانستم حرفی بزنم. فقط گریه میکردم ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
📖... موقعیت منطقه طوری بود که بچههای ما مرتب آماج تیرهای دشمن بودند. تعدادی زخمی و تعدادی هم شهید دادیم. برادر کاوه وقتی که دید بچهها مورد هدف تیراندازی بیامان نیروهای ضدانقلاب قرار دارند، با صدای بلند فریاد زد: «به یه دوشکا بگید بیاد جلو.» وقتی که دوشکاچی آمد، برادر کاوه با دستش به درختی که در آن دشت قرار داشت اشاره کرد و گفت: «دوشکا رو قفل کن روی اون درخت و یه نوار هم به طرفش خالی کن.» دوشکاچی هم بیامان به طرف آن درخت شروع به تیراندازی کرد. بعد از اینکه یک نوار فشنگ را خالی کرد، یک نفر از بالای درخت پایین افتاد. همه مانده بودیم که برادر کاوه چطوری به این موضوع پی برده بود! یکدفعه صدای اللهاکبر بچهها بلند شد و همگی هوش و ذکاوت برادر کاوه را تحسین کردند.
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
📖... صدای صفیر گلولههایی را که از کنار گوشم رد میشدند، به خوبی حس میکردم. برخی از گلولهها به صخرهها و تختهسنگهای اطراف خوردند و بعضی دیگر هم به بدنه ماشین اصابت کرده و آن را سوراخ کردند. دشمن بنا بر آمادگی قبلی، سخت با ما میجنگید. وقتی که با دوشکا چند نوار را به سمتشان خالی کردم، ناگهان در حین شلیک، قبضه دوشکا گیر کرد! یک لحظه نفس در سینهام حبس شد، مانده بودم که در این وضعیت چه کار باید بکنم. گلولهها نیز مدام به اطراف ماشین میخوردند. برای رفع گیر دوشکا حداقل به نیم ساعت زمان نیاز داشتم، اما فرصت کافی وجود نداشت. تا آن لحظه هم با چنین مشکلی روبرو نشده بودم. با ناامیدی و درماندگی گفتم: «خدایا! چه کار کنم؟ کمکم کن.» برای لحظهای نگاهم به کنار جاده افتاد ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
... وقتی برادر الماسی از ارتفاع بالا آمد، برادر کاوه خیلی آرام با او شروع به حرف زدن کرد: «این چه وضعیه؟ چهار تا تیر انداختند و تو خودت رو باختی؟ حالا عقبتر از بچهها میای؟ میگم برو بالا، نمیری! چرا؟» او هم با بغضی در گلو گفت: «برادر کاوه! این طور که میگی نیست. اون پایین هم اگه میموندیم، دشمن نمیتونست کاری از پیش ببره.» بعد از نماز صبح برادر کاوه از سنگرش بیرون آمد و با تعجب از الماسی پرسید: «خون؟ داره از پات خون میاد؟» الماسی هم گفت: «چیزی نیست برادر کاوه!» برادر کاوه پرسید: «پات چی شده؟ کِی زخمی شدی؟» الماسی سرش را پائین انداخت و گفت: «برادر! شب که درگیر شدیم، پام تیر خورد و نخواستم به شما و بچهها چیزی بگم. دلیل اینکه گفتم بالا نریم به همین خاطر بود، چون لنگانلنگان نمیتونستم مثل شما راه برم.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... قبل از عملیات، برادر کاوه چند دقیقه برایمان صحبت کرد. او چند تاکتیک شلیک با اسلحه را به ما آموخت. به ما گفت: «خشابهای سلاحتون رو بردارید و سه تا گلنگدن بکشید، بعد ماشه رو بچکونید و مطمئن بشید که سلاحتون در حین عملیات گیر نکنه. سعی کنید توی درگیری با ضدانقلاب، از رگبار استفاده نکنید.» بعد مکثی کرد و گفت: «ای کاش میتونستم رگبار همه تفنگها رو خراب کنم! این رگبار، آفت جون شماست.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
🔺روایتی از دوشکاچی خاطرات علیحسن احمدی
🎙با تشکر از جناب آقای فرزاد زیبایی
برای دانلود پادکست اینجا را کلیک بفرمائید.
... مدت حضور ما در پادگان زیاد طول نمیکشید. باید در فرصت باقیمانده، نیروها تجدید قوا میکردند و با استراحت کوتاهی، برای عملیات دیگری آماده میشدند. در آن ایام، شور و هیجان و غیرت جوانی از یک طرف و علاقه و کنجکاویام از طرفی دیگر، مرا به سمتی میکشاند که دوست داشتم با قویترین سلاحها به مصاف دشمن بروم ...
👈 ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی