دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تیپ ویژه شهدا» ثبت شده است

... برادر علی قمی با صدای بلندی گفت: «اماما! اماما! تو را به جان زهرا(س)، نصیحت، نصیحت.» بچه‌ها نیز که از دیدار امام سیر نشده بودند، یکپارچه این شعار را تکرار کردند و در فضای حسینیه غلغله دیگری به پا شد. امام برگشت و به طرف صندلی‌اش رفت ... بعد از «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» فرمود: «من امروز بنا نداشتم که صحبت بکنم و حالا هم به‏طور اختصار یک کلمه مى‏گویم و شما را دعا مى‏کنم ... شما آبروى اسلام را و آبروى رسول خدا را در پیشگاه مقدس حق تعالى حفظ کردید. شما برادران موجب سرفرازى حضرت امام زمان(سلام‌الله‌علیه) در پیشگاه خداى تبارک و تعالى شدید ... شمایى که از جان خودتان در راه اسلام گذشته‏اید و در میدان‌هاى نبرد حق با باطل پیشقدم شده‏اید و سرکوبى کرده‏اید از این دشمنان اسلام و دشمنان ملّت و دشمنان ملّت کُرد و غیرکُرد، شماها موجب سرافرازى همه ملّت شدید، ما به وجود شما افتخار مى‏کنیم...»

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

پیشنهاد برادر بروجردی برای شرکت در نماز جمعه و حضور در میان مردم، توطئه دشمنان و گروهک‌های معاند را خنثی کرد. نزدیک ظهر روز جمعه‌ای بود که برادر بروجردی اعلام کرد: «کسانی که مایل‌اند در نماز جمعه شرکت کنند، آماده بشن که با هم بریم.» با تعداد زیادی از نیروها آماده شدیم. از پادگان بیرون زدیم و به سمت مسجد جامع پیرانشهر حرکت کردیم. برای رفتن‌مان اجباری در کار نبود، اما نیروها با میل درونی‌شان از این کار استقبال کردند. برادر بروجردی و برادر گنجی‌زاده خیلی تأکید کردند که وقتی به مسجد می‌روید، کنار یکدیگر ننشینید و یک در میان، بین مردم پخش شوید … بعد از نماز بصورت دسته‌جمعی دعای وحدت را خواندیم. صحنه زیبایی بوجود آمده بود. دست در دست یکدیگر داده بودیم طوری که دو دست ما بالا بود و پنجه‌هایمان در هم قفل شده بودند. این کار ما وحدت با مردم اهل‌تسنن را به نمایش می‌گذاشت. حضور ما در بین مردم در حالی بود که عناصر ضدانقلاب، خودشان را در میان اهالی غیور آنجا پنهان می‌کردند و سعی‌شان بر این بود تا از صمیمیت و صفای آنها سوء استفاده کنند.

ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

«دوشکاچی» عنوان کتاب خاطرات علی‌حسن احمدی یکی از دلاورمردان و رزمندگان سلحشور استان کرمانشاه است که به همت علیرضا کسرایی از طریق دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری استان کرمانشاه و انتشارات سوره مهر در اسفندماه سال 1398 منتشر شده است.

علی‌حسن احمدی صاحب عکس معروف و قابل تأملی در دفاع مقدس است که همین موضوع، نقطه آغازی برای نوشتن خاطرات او از آن ایام شده است. او در عملیات عاشورای میمک، زمانی که متوجه می‌شود نیروهای خودی در محاصره و کمین دشمن گرفتار شده‌اند، پای خود را با سیم تلفن صحرایی به پایه قبضه دوشکا می‌بندد تا بماند و بجنگد تا بتواند آتش دشمن را خاموش کند یا خودش در این راه به شهادت برسد.

کتاب دوشکاچی حاصل حدود ساعت‌ها گفت‎وگو با این رزمنده دفاع مقدس است که در قالب 18 فصل نگارش شده است.

... نیروهای پیاده به سمت گردنه و ارتفاعات حرکت کردند، اما خیلی نگذشت که صدای رگبار گلوله‌ها از هر گوشه‌ی جنگل به گوش رسید. مسیر حرکت ما برای دشمن مشخص بود. حدس می‌زدیم که آنها در میان جنگل به کمین ما نشسته باشند، چون ارتفاعات و گردنه آلواتان در اختیارشان بود. کمی جلوتر که رفتیم، به طرف‌مان تیراندازی کردند. غافلگیری هم در کار نبود و با استتار خوبی که داشتند، دیوانه‌وار به طرف ما شلیک می‌کردند. حجم آتش دشمن طوری بود که مانع حرکت نیروهای پیاده ما شد و با کندکردن سرعت پیشروی‌شان، آنها را زمین‌گیر کرد. دشمن در اینجا از همه جا سخت‌تر می‌جنگید. باید به هر نحوی بر آتش آنها غلبه می‌کردیم تا پیشروی‌مان ادامه پیدا کند ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

با شهادت برادر کاظمی، عملیات چند روزی متوقف ماند. به پیرانشهر برگشتیم. وقتی به پادگان رسیدیم و چشم‌مان به محوطه و ساختمان‌های آنجا افتاد، بغض، گلویمان را فشرد. وقتی نگاهم به میدان صبحگاه و سکوی سخنرانی‌اش افتاد، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و ناگهان اشکم جاری شد. سنگینی غم از دست دادن یاران خوب‌مان آن قدر زیاد بود که انگار گرد عزا روی پادگان ریخته بودند. در همان ایام شهادت ناصر کاظمی، رادیو از همسرش مصاحبه‌ای گرفته بود که پخش شد و اتفاقی آن را از بلندگوی پادگان شنیدم. در آن مصاحبه، همسرش خطاب به شهید کاظمی یک بیت شعر زیبا را خواند و اگر چه آن را یک بار شنیدم، اما آن قدر آن شهید عزیز در قلبم جا داشت که برای همیشه آن بیت شعر را به ذهنم سپردم و زیر لب با خودم تکرار می‌کردم:

«ناصرجان! یاد تو هرگز نرود از دل ما، مگر آن روز که در خاک شود منزل ما.»

تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

... بچه‌های گردان امام علی(ع) که فرمانده‌شان «رضا ملکیان» را از دست داده بودند، از بقیه بچه‌ها بیشتر غصه‌دار بودند. بی‌تابی و ناراحتی آنها مرا کنجکاو کرد تا از بچه‌های گردان او، این قضیه را پیگیری کنم ... از یکی شنیدم که می‌گفت: «رضا تمام پس‌اندازش رو دو روز قبل از شروع عملیات، بین تعدادی از نیروها تقسیم کرد و گفت: «این برای شماها! این پول به کار من نمیاد! دیگه نیازی به اینها ندارم، مال شماها باشه، سلام منو هم به بقیه برسونید!» صبح روز عملیات هم وقتی که با ضدانقلاب درگیر شدیم، به بچه‌ها گفت: «شما دشمن رو سرگرم کنید تا من با موتور برم جلو»، اما چیزی نگذشت که در حین عملیات ...» به اینجای حرفش که رسید، بُغضش ترکید...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... خوب به حرف‌هایش گوش دادم. او روی بخشی از صحبت‌هایش تأکید زیادی کرد و گفت: «هدف شماها از اینکه اینجا اومدید چیه؟ می‌خواهید چی کار کنید؟ ...» بعد هم ادامه داد و گفت: «شما باید خوب آموزش ببینید تا بتونیم غائله کردستان رو توسط شما ختم کنیم ... اونجا کار خیلی سخته. ما نیاز به نیروی ثابت داریم. هر کسی که مشکلی داره و گرفتاره و نمی‌تونه بیاد و با ما بمونه؛ یا هر کسی که زن و بچه‌ای داره و یا آماده جون دادن و شهادت نیست، می‌تونه برگرده و همراه ما نیاد.» صحبت‌های برادر بروجردی برایم عجیب بود و مرا به فکر فرو برد! بعد از پایان سخنرانی‌اش، زمزمه‌هایی بین بچه‌ها شروع شد ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

خاطراتی که «ضد انقلاب» آن را دوست ندارد/ بعد از خواندن این کتاب خود را بتکانید!

روایت خبرگزاری فارس درباره کتاب دوشکاچی

دشمن در حال فرار در دشت بود و سنگر و پناهگاهی هم نداشت. یکی از دیده‌بان‌ها کارهای اولیه برای اجرای آتش را انجام داد و از برادر کاوه برای اجرای آتش اجازه خواست، اما برادر کاوه به او اجازه این کار را نداد! دیده‌بان گفت: «الآن بهترین فرصت برای اجرای آتشه، چرا اقدام نکنیم؟» برادر کاوه گفت: «این‌ها هنوز بین مردم‌اند، صبر کن، بذار از مردم جدا بشن، اون موقع می‌زنیمشون.» دیده‌بان گفت: «آخه اینها از این فرصت برای فرار استفاده می‌کنند.» ولی برادر کاوه با قاطعیت گفت: «ما اینجا با ضدانقلاب کار داریم، اما اینها مردم ایران‌اند، برادران و خواهران ما هستند. ما برای نجاتشون اومدیم. اگه صد نفر از ضدانقلاب از این فرصت استفاده کرده و فرار کنند، گواراتر از اینه که یک نفر از این زن و بچه‌های بی‌گناه و مردم عادی کشته بشن.»