دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تیپ نبی اکرم (ص)» ثبت شده است

با پیروزی انقلاب، اتفاقات جالبی هم برای ما پیش آمد. تقریباً اوایل اسفندماه بود که پدرم برای انجام کاری به سنقر رفت. وقتی به خانه برگشت، چند قطعه عکس هم در دستش بود. گویا به عکاسی رفته بود تا عکس پرسنلی بگیرد. از او پرسیدم: «بابا! این عکس‌ها برای چیه؟!» گفت: «پسرم! می‌خوام برم کمیته‌ای بشم!» با شنیدن این جمله داشتم شاخ درمی‌آوردم. با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: «جدّی میگی بابا؟!» با لحن خاصی به من گفت: «مگه باهات شوخی دارم بچه؟!» همین طور متحیّر مانده بودم پدرم چطوری صد و هشتاد درجه تغییر کرده است! او در همان یک هفته‌ی اول پیروزی انقلاب، خیلی عجیب متحوّل شده بود.

عصر روز یکشنبه ۲۱ اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۹ در برنامه "حوالی بهشت" - در ماه مبارک رمضان از شبکه استانی زاگرس (سیمای کرمانشاه) - کتاب دوشکاچی با حضور جناب آقای علی حسن احمدی راوی محترم کتاب و دکتر افشین آزادی ریاست محترم حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمانشاه رونمایی شد.

علی حسن احمدی رزمنده دلاور کرمانشاهی در ظهر یکی از روزهای مهرماه ۱۳۶۳ در منطقه میمک در بحبوحه عملیات عاشورا، زمانی که نیروهای خودی در محاصره دشمن بعثی قرار گرفته بودند و آتش دشمن از هر طرف بر روی آنها باریدن گرفته بود، تصمیمی سرنوشت‌ساز و در عین حال خطرناک گرفت. او پایش را با سیم تلفن صحرایی به پایه دوشکا بست تا بماند و بایستد و بجنگد. تیراندازی‌های مداوم او با دوشکا باعث شد تا ...

👌🏻شرح ماجرای جذاب او را از کتاب دوشکاچی دنبال کنید.

🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇🏼


www.sooremehr.ir/fa/book/3321

📒انتشارات سوره مهر

شهید اسمعلی فرهنگیان بعد از عملیات والفجر9 توسط فرماندهان ارشد سپاه مورد قدردانی قرار گرفت و حواله خرید یک دستگاه یخچال به قیمت ۱۳۰۰۰ تومان به او اهداء شد. گویا در منزلش هم یخچال نداشت. با شنیدن درد و دل «حیدری» از بچه‌های گردان تبوک و بیان مشکل عمل چشم برادرش، گفت: «این حواله رو بگیر و برای خودت بفروش و با پولش برادرت رو معالجه کن» (.....)

هزینه‌ی عمل حدود ۸۰۰۰ تومان شد و حیدری ۵۰۰۰ تومان مابقی را برگرداند، اما شهید فرهنگیان با تعجب از او پرسید: «این چیه آوردی؟!» پاسخ داد: «مابقی پول حواله است. خدا رو شکر مشکلم حل شد.» شهید فرهنگیان معاون گردان را صدا زد: «سلیمانی! این ۵۰۰۰ تومان پیش تو امانت باشه. ببین کی گرفتاره؛ هر کی مشکلی داشت، از این پول کمکش کن.» بعد هم چون سلیمانی اهل کنگاور بود، به شوخی به او گفت: «مواظب باش پارتی‌بازی نکنی و همه رو به کنگاوری‌ها بِدی ها! ببین کی گرفتاره؛ به او کمک کن.»

📖خاطراتی جذاب از این شهید بزرگوار را از زبان راوی کتاب دنبال کنید.

دو فرمانده‌ای که مسیر زندگی دوشکاچی را تغییر دادند!

🌹 شهید محمود کاوه
🌷 شهید جهانبخش رسولی

📖خاطراتی جذاب از این دو شهید بزرگوار را از زبان راوی کتاب دنبال کنید.

... یکی از پرستارها بالای سرم ایستاده بود و وضعیت مرا  بررسی می‌کرد. از او پرسیدم: «من کجا هستم؟» گفت: «شما رو تازه از اتاق عمل آوردیم اینجا. الحمدلله عملت خوب بوده. دکترها ترکشی رو که توی پات بوده، درآوردند» (...)  

غیر از من، مجروحین دیگری هم در آن اتاق بستری بودند. حدود ۸ پرستار مدام به وضعیت مجروحین رسیدگی می‌کردند. یکی از پرستارها تا نزدیک صبح هر وقت صدای آه و ناله‌ی مجروحی بلند می‌شد، سریع خودش را می‌رساند تا قرص یا دارویی به او بدهد و یا اگر نیاز باشد، پانسمانش را عوض کند (...)  

... صبح که شد خانم پرستار در حالی که یک سینی در دستش بود، به طرف‌مان آمد و آن را روی یکی از صندلی‌ها گذاشت و گفت: «بفرمائید میل کنید!» خانواده‌ام با تعجب به او نگاه می‌کردند! او هم وقتی تعجب آنها را دید، پرسید: «مگه از شهرستان نیومدید؟!» گفتند: «بله» گفت: «خب از راه دوری اومدید و اول صبح هم رسیدید. حتماً صبحانه هم نخوردید. بفرمائید صبحانه میل کنید.» بعد هم رفت و بعد از چند دقیقه دوباره برگشت. این بار دو شیشه شیر با خودش آورده بود. آنها را به همسرم داد و با اشاره به میثم، که تقریباً هفت ماهش بود، گفت: «اینا هم برای این آقا پسر کوچولو» (...)

... ظهر شده بود. با اینکه دو تکه پنبه در گوش‌هایم گذاشته بودم، ولی از آنها خون جاری بود. لباس‌هایم خیس عرق شده بودند. بعد از سه چهار ساعت تیراندازی، به بچه‌ها گفتم: «برام نوار بیارید بالا»، اما بچه‌ها گفتند: «دیگه فشنگ نداریم. تمام شد!»
با ناراحتی به جعبه‌هایی که پایین‌تر از سنگر بودند، اشاره کردم و گفتم: «پس اون همه فشنگ چیه؟» گفتند: «تمام شد. چیزی نداریم!» حرف آنها را باور نکردم. با خودم گفتم که شاید می‌خواهند سر به سرم بگذارند. سیم تلفن را از پایم جدا کردم و به سمت بچه‌ها رفتم که جعبه‌های مهمات را نشان‌شان بدهم، اما ناگهان سرم گیج رفت و روی زمین افتادم ...