دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کرمانشاه» ثبت شده است

در مراسمی که روز چهارشنبه 20 اسفندماه 1399 با رعایت پروتکل‌های بهداشتی و در جوار مزار شهدای گمنام دانشگاه رازی کرمانشاه برگزار گردید، راوی کتاب دوشکاچی به روایتگری خاطرات دفاع مقدس پرداخت.
آقای علی‌حسن احمدی در این دیدار روایتش را  چنین آغاز کرد:
«نمی‌دانم امروز از کجا و از چه کسانی بگویم و چه اتفاقاتی را بازگو کنم. آنچه بیان می‌کنم گوشه‌ای از صحنه‌های نبرد حق علیه باطل است که با چشمان خودم دیده‌ام. نمی‌دانم از کردستان و دلاورمردانی چون ناصر کاظمی، محمد بروجردی، محمود کاوه، علی قمی، محمدعلی گنجی‌زاده شروع کنم یا از شیرمردان کرمانشاهی همچون اسمعلی فرهنگیان و جهانبخش رسولی بگویم؟ از عملیات عاشورای میمک بگویم یا نبرد در شلمچه یا جنایت در حلبچه یا دفاع جانانه در عملیات مرصاد؟»

... دوربین دیده‌بان را گرفتم و منطقه را رصد کردم. نگاهی به تانک انداختم. یک قبضه دوشکا روی تانک بود. راننده‌اش هم سرش را از دریچه تانک بیرون آورده بود و تانک را به سمت ما هدایت می‌کرد. با دستم به موقعیت تانک اشاره کردم و به شوخی به بچه‌ها گفتم: «بچه‌ها! خوب نگاه کنید، اگه من این تانک رو با دوشکا منهدم نکردم! اون وقت هر چه خواستید به من بگید.» ... با قبضه دوشکا، سر راننده تانک را نشانه گرفتم و به سمتش رگبار زدم. بریدگی کنار جاده خیلی زیاد بود. بعد از اینکه مقداری تیراندازی کردم، تانک به کناری پیچید و آرام‌آرام چپ کرد! ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

تا زمان ورود امام به ایران در 12 بهمن 1357 تظاهرات مردمی هم ادامه داشت، اما در آن ایام به اوج خودش رسیده بود. 22 بهمن 1357 بود که همراه پدرم به شب‌نشینی رفته بودم. مدتی بود که رادیو هم پای ثابت شب‌نشینی‌های ما شده بود. همه به جای قصه‌گویی و شاهنامه‌خوانی، پیگیر اخبار بودند تا بدانند در مملکت چه می‌گذرد. آن شب رادیو این سرود را پخش می‌کرد: «ایران ایران ایران، رگبار مسلسل‌ها، ایران ایران ایران، مُشتِ شده بر ایوان ...» برای اولین بار بود که این سرود زیبا و شورانگیز را می‌شنیدم. با شنیدن این سرود، انگار تمام موهای بدنم سیخ شده بودند. شور و شعفی وصف‌ناشدنی تمام وجودم را فراگرفته بود.
برنامه‌های آن شب رادیو، سرشار از نشاط بودند و نوید اتفاقات خوبی را می‌دادند. با شروع اخبار سراسری، همگی سکوت کردند تا به دقت خبرها را گوش کنند. آن شب خبر پیروزی انقلاب از رادیوی سراسری اعلام شد. با شنیدن خبر، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. واقعاً شبی به یاد ماندنی بود.

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

… یک روز همراه پدرم به صحرا رفتم. با هم سوار الاغ شده بودیم و داشتیم مسیری را طی می‌کردیم. چند کیلومتری از روستا دور شده بودیم که پدرم با لحن آرام و دلسوزانه‌ای به من گفت: «پسرم! عزیز دلم! حرفی علیه شاه نزن، می‌آیند و می‌برنت و می‌کشنت ها؟!» می‌دانستم در آن کوه و بیابان و آن اطراف کسی نیست که حرف ما را بشنود، ولی پدرم از ترس اینکه مبادا مأموری آن اطراف باشد و حرف ما را بشنود و بیاید و مرا با خودش ببرد، اینطوری آرام حرف می‌زد. من هم دوباره شروع کردم به فحش دادن علیه شاه و طرفدارانش. این بار پدرم با لحن تندتری گفت: «چیزی نگو! می‌شنوند، می‌آیند و می‌برنت ها؟!» من هم بی‌اعتنا به حرف‌هایش، کارم را ادامه دادم. وقتی که پدرم دید با صحبت‌هایش نمی‌تواند مرا ساکت کند و من هم کار خودم را می‌کنم، مرا از الاغ پایین آورد و یک دست کتک مفصل زد. کسی هم در آن بیابان نبود که به فریادم برسد و مرا نجات دهد.

👈 ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... روی ارتفاعات چند سنگر اجتماعی برای استراحت بچه‌ها وجود داشت. سنگری که در آن بودم، 2 متر عرض و 8 متر طولش بود و حدود 10 نفر هم ظرفیت داشت. گرمای داخل سنگر با تعدادی چراغ نفتی تأمین می‌شد ... باد، برف‌ها را به چپ و راست منتقل می‌کرد. همه شیارها و درّه‌ها، صاف و پوشیده از برف شده بودند. ارتفاع برف بر روی صخره‌ها و دامنه‌ها به حدود 10 متر هم می‌رسید. به نظرم آمد که در برخی از نقاط، ارتفاع برف بیش از این حرف‌ها بود. نگاهی به سمت غرب ارتفاعات کردم. در آن باد و بورانی که می‌وزید، چیزی به‌طور واضح مشخص نبود، اما از آنجا بر موقعیت دشمن اشراف داشتیم. این ارتفاعات تا قبل از عملیات نصر7 در دست عراقی‌ها بود و آنها تا سر ارتفاعات، جاده‌های مواصلاتی آسفالته احداث کرده بودند؛ اما بعد از عملیات و تثبیت منطقه، به عقب رانده شدند و تقریباً در دشت منتهی به ارتفاعات استقرار یافتند ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... با صدای صفیر هر گلوله خمپاره‌ای، مجبور می‌شدیم سریع روی زمین دراز بکشیم تا از ترکش‌های بی‌رحمانه‌اش در امان بمانیم. در بین نیروها یک پیرمرد هم حضور داشت که وقتی خمپاره به سمت شیار می‌آمد، روی زمین می‌خوابید و یکدفعه با صدای بلند و به زبان کُردی می‌گفت: «ای خدا بووره ای نان درآوردنه.» این جمله، تکیه کلامش شده بود و قصد خاصی هم از گفتن آن نداشت. برادر فرهنگیان که پشت سرش بود، حرفش را شنید و به او گفت: «بلند شو آقاجان!» آن پیرمرد هم بدون اینکه چیزی بگوید، از جایش بلند شد. فرمانده که از تکرار جمله او ناراحت شده بود، با جدّیت تمام گفت: «آقاجان اشتباه آمدی! اینجا، جای نان درآوردن نیست.» بعد با انگشت اشاره، پشت جبهه را نشان داد و گفت: «برگرد تا کشته نشدی! برو اونجا نان در بیار!» ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... نور آتش دهانه توپ‌ها و کاتیوشاها در منطقه، هر لحظه مانند یک فلاشر دوربین، گوشه‌ای از آسمان را روشن می‌کرد و با غرّشی مهیب، زمین را به لرزه در می‌آورد. قسمتی از کانون این آتش‌ها مربوط به آتش‌بارهای توپخانه خودی بود. در نقاط دیگر کانون آتش، نور بیشتری به چشم می‌خورد و انگار آسمان آنجا رعد و برقی بود! در آن منطقه شدت آتش ایجاد شده بیشتر از جاهای دیگر بود. خوب که دقت کردم، دیدم در مدت کوتاهی کمتر از یک دقیقه، چیزی حدود سی تا چهل گلوله پشت سر هم شلیک شدند و بعد از انفجارشان، بارها زمین را به لرزه در آوردند ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... غروب هجدهم دی‌ماه در مرکز تطبیق آتش بودم. هوای سردی بر منطقه حاکم بود. عدم موفقیت ما در عملیات کربلای4 تأثیرات نامطلوبی بر روحیه نیروها گذاشته و همه را در غم فرو برده بود. ایام شهادت حضرت زهرا (س) هم بود و بیشتر کسانی که توی سنگر بودند، حال و هوای عجیبی داشتند. به پیشنهاد یکی از آنها دعای توسل خواندیم. با هر فراز این دعا، اشک‌ها ریخته می‌شد و از هر گوشه سنگر صدای گریه به گوش می‌رسید. همه دل‌شکسته بودند. هر کسی در گوشه‌ای کز کرده بود و زیر لب چیزی می‌گفت. یکی با خدا راز و نیاز می‌کرد و می‌گفت: «خدایا! ما آماده‌ایم، اما خودت باید کمک‌مان کنی، اگه تو نباشی ما هیچیم.» دیگری دست‌هایش را بالا آورده بود و می‌گفت: «خدایا! به حق پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) کمک‌مان کن تا بر دشمن پیروز بشیم.» ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

سردار ایوانی که بچه‌های جبهه و جنگ او را عمو رسول صدا می‌زنند، فردی با تواضع، خوش‌برخورد، مهربان، شاداب و سرزنده است که روحیه مجاهدت و ایستادگی‌اش را پس از گذشت سالیانی از دوران دفاع مقدس، همچنان حفظ کرده و پای کار انقلاب اسلامی ایستاده است. عمو رسول حسینیه شهدای هیئت ایثارگران نبی‌اکرم(ص) را با تمثال مبارک شهدای استان کرمانشاه مزیّن کرده و عشق و علاقه خاصی به آنها دارد.

در دیداری در تاریخ ۱۱ دی‌ماه ۱۳۹۹ در حسینیه شهدای هیئت ایثارگران نبی‌اکرم(ص) تهران با این سردار کرمانشاهی، یک جلد کتاب دوشکاچی خاطرات آقای علی‌حسن احمدی به این پیشکسوت ایثار و مقاومت اهدا گردید.

معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی استانداری کرمانشاه مطرح کرد: لزوم حمایت از توسعه فعالیت‌های حوزه هنری انقلاب اسلامی


معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی استانداری کرمانشاه، صبح روز 8 دی ماه 1399 با حضور در حوزه هنری استان کرمانشاه، با رییس، معاونین و پرسنل این نهاد انقلابی دیدار و گفتگو کرد.
به گزارش روابط عمومی حوزه هنری استان کرمانشاه، حسین خوش اقبال معاون سیاسی، امنیتی، انتظامی به همراه فریبرز نجفی‌مهر مدیر کل دفتر امور اجتماعی و فرهنگی استانداری کرمانشاه به منظور دیدار و تبادل نظر با اصحاب هنر انقلاب اسلامی و بررسی روند تولید آثار فاخر هنری و برنامه های مرتبط با آن، از بخش های مختلف حوزه هنری کرمانشاه دیدار کرد.

معاون سیاسی،امنیتی و اجتماعی استاندار در این دیدار ضمن ابراز خرسندی از حضور در این نهاد انقلابی، از لزوم حمایت مادی و معنوی فعالیت‌های حوزه‌ی هنری در سطح استان خبر داد.