… یک روز همراه پدرم به صحرا رفتم. با هم سوار الاغ شده بودیم و داشتیم مسیری را طی میکردیم. چند کیلومتری از روستا دور شده بودیم که پدرم با لحن آرام و دلسوزانهای به من گفت: «پسرم! عزیز دلم! حرفی علیه شاه نزن، میآیند و میبرنت و میکشنت ها؟!» میدانستم در آن کوه و بیابان و آن اطراف کسی نیست که حرف ما را بشنود، ولی پدرم از ترس اینکه مبادا مأموری آن اطراف باشد و حرف ما را بشنود و بیاید و مرا با خودش ببرد، اینطوری آرام حرف میزد. من هم دوباره شروع کردم به فحش دادن علیه شاه و طرفدارانش. این بار پدرم با لحن تندتری گفت: «چیزی نگو! میشنوند، میآیند و میبرنت ها؟!» من هم بیاعتنا به حرفهایش، کارم را ادامه دادم. وقتی که پدرم دید با صحبتهایش نمیتواند مرا ساکت کند و من هم کار خودم را میکنم، مرا از الاغ پایین آورد و یک دست کتک مفصل زد. کسی هم در آن بیابان نبود که به فریادم برسد و مرا نجات دهد.
👈 ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی