دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام خمینی» ثبت شده است

تا زمان ورود امام به ایران در 12 بهمن 1357 تظاهرات مردمی هم ادامه داشت، اما در آن ایام به اوج خودش رسیده بود. 22 بهمن 1357 بود که همراه پدرم به شب‌نشینی رفته بودم. مدتی بود که رادیو هم پای ثابت شب‌نشینی‌های ما شده بود. همه به جای قصه‌گویی و شاهنامه‌خوانی، پیگیر اخبار بودند تا بدانند در مملکت چه می‌گذرد. آن شب رادیو این سرود را پخش می‌کرد: «ایران ایران ایران، رگبار مسلسل‌ها، ایران ایران ایران، مُشتِ شده بر ایوان ...» برای اولین بار بود که این سرود زیبا و شورانگیز را می‌شنیدم. با شنیدن این سرود، انگار تمام موهای بدنم سیخ شده بودند. شور و شعفی وصف‌ناشدنی تمام وجودم را فراگرفته بود.
برنامه‌های آن شب رادیو، سرشار از نشاط بودند و نوید اتفاقات خوبی را می‌دادند. با شروع اخبار سراسری، همگی سکوت کردند تا به دقت خبرها را گوش کنند. آن شب خبر پیروزی انقلاب از رادیوی سراسری اعلام شد. با شنیدن خبر، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. واقعاً شبی به یاد ماندنی بود.

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

… یک روز همراه پدرم به صحرا رفتم. با هم سوار الاغ شده بودیم و داشتیم مسیری را طی می‌کردیم. چند کیلومتری از روستا دور شده بودیم که پدرم با لحن آرام و دلسوزانه‌ای به من گفت: «پسرم! عزیز دلم! حرفی علیه شاه نزن، می‌آیند و می‌برنت و می‌کشنت ها؟!» می‌دانستم در آن کوه و بیابان و آن اطراف کسی نیست که حرف ما را بشنود، ولی پدرم از ترس اینکه مبادا مأموری آن اطراف باشد و حرف ما را بشنود و بیاید و مرا با خودش ببرد، اینطوری آرام حرف می‌زد. من هم دوباره شروع کردم به فحش دادن علیه شاه و طرفدارانش. این بار پدرم با لحن تندتری گفت: «چیزی نگو! می‌شنوند، می‌آیند و می‌برنت ها؟!» من هم بی‌اعتنا به حرف‌هایش، کارم را ادامه دادم. وقتی که پدرم دید با صحبت‌هایش نمی‌تواند مرا ساکت کند و من هم کار خودم را می‌کنم، مرا از الاغ پایین آورد و یک دست کتک مفصل زد. کسی هم در آن بیابان نبود که به فریادم برسد و مرا نجات دهد.

👈 ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... برادر علی قمی با صدای بلندی گفت: «اماما! اماما! تو را به جان زهرا(س)، نصیحت، نصیحت.» بچه‌ها نیز که از دیدار امام سیر نشده بودند، یکپارچه این شعار را تکرار کردند و در فضای حسینیه غلغله دیگری به پا شد. امام برگشت و به طرف صندلی‌اش رفت ... بعد از «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» فرمود: «من امروز بنا نداشتم که صحبت بکنم و حالا هم به‏طور اختصار یک کلمه مى‏گویم و شما را دعا مى‏کنم ... شما آبروى اسلام را و آبروى رسول خدا را در پیشگاه مقدس حق تعالى حفظ کردید. شما برادران موجب سرفرازى حضرت امام زمان(سلام‌الله‌علیه) در پیشگاه خداى تبارک و تعالى شدید ... شمایى که از جان خودتان در راه اسلام گذشته‏اید و در میدان‌هاى نبرد حق با باطل پیشقدم شده‏اید و سرکوبى کرده‏اید از این دشمنان اسلام و دشمنان ملّت و دشمنان ملّت کُرد و غیرکُرد، شماها موجب سرافرازى همه ملّت شدید، ما به وجود شما افتخار مى‏کنیم...»

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

📜به مناسبت سالروز صدور پیام تاریخی امام(ره) بعد از پذیرش قطعنامه۵۹۸

🎙صوت پیام امام خمینی(ره) با صدای آقای محمدرضا حیاتی

🗓 ۲۹ تیرماه ۱۳۶۷

دریافت
حجم: 21.1 مگابایت

گوینده خبر چنان با شور و هیجان پیام صریح و بدون رودربایستی امام را قرائت می‌کرد که به زمین میخکوب شده بودم! هر چه می‌گذشت، لحن گوینده هم شدیدتر می‌شد. تقریباً یک ساعت از قرائت پیام گذشته بود که با شنیدن کلمه «قبول قطعنامه» و «آتش‌بس» شوکه شدم! وقتی شنیدم امام پذیرش قطعنامه را کشنده‌تر از زهر دانسته، خیلی منقلب شدم و قطرات اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد. به دیوار تکیه زدم و هق‌هق شروع کردم به گریه کردن. اعضای خانواده‌ام همگی با شنیدن خبر پایان جنگ، خوشحال بودند و از اینکه می‌دیدند من از این موضوع ناراحت هستم، تعجب کرده بودند! در آن حال سؤالات فراوانی در ذهنم مرور می‌شدند. درونم غوغایی بود. خودم را خیلی سرزنش کردم و گفتم: «پس تکلیف جنگ به کجا ختم میشه؟ مگه ما شعار نمی‌دادیم «جنگ‌جنگ تا پیروزی»؟ پس چه شد؟ خدایا! چه گناهی مرتکب شده‌ایم؟! کجا کم‌کاری کرده‌ایم که امام مجبور شده چنین حرفی بزنه؟ یعنی ممکنه امام به وفاداری ما شک کرده باشه؟» ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی