دو فرماندهای که مسیر زندگی دوشکاچی را تغییر دادند!
🌹 شهید محمود کاوه
🌷 شهید جهانبخش رسولی
📖خاطراتی جذاب از این دو شهید بزرگوار را از زبان راوی کتاب دنبال کنید.
دو فرماندهای که مسیر زندگی دوشکاچی را تغییر دادند!
🌹 شهید محمود کاوه
🌷 شهید جهانبخش رسولی
📖خاطراتی جذاب از این دو شهید بزرگوار را از زبان راوی کتاب دنبال کنید.
... یکی از پرستارها بالای سرم ایستاده بود و وضعیت مرا بررسی میکرد. از او پرسیدم: «من کجا هستم؟» گفت: «شما رو تازه از اتاق عمل آوردیم اینجا. الحمدلله عملت خوب بوده. دکترها ترکشی رو که توی پات بوده، درآوردند» (...)
غیر از من، مجروحین دیگری هم در آن اتاق بستری بودند. حدود ۸ پرستار مدام به وضعیت مجروحین رسیدگی میکردند. یکی از پرستارها تا نزدیک صبح هر وقت صدای آه و نالهی مجروحی بلند میشد، سریع خودش را میرساند تا قرص یا دارویی به او بدهد و یا اگر نیاز باشد، پانسمانش را عوض کند (...)
... صبح که شد خانم پرستار در حالی که یک سینی در دستش بود، به طرفمان آمد و آن را روی یکی از صندلیها گذاشت و گفت: «بفرمائید میل کنید!» خانوادهام با تعجب به او نگاه میکردند! او هم وقتی تعجب آنها را دید، پرسید: «مگه از شهرستان نیومدید؟!» گفتند: «بله» گفت: «خب از راه دوری اومدید و اول صبح هم رسیدید. حتماً صبحانه هم نخوردید. بفرمائید صبحانه میل کنید.» بعد هم رفت و بعد از چند دقیقه دوباره برگشت. این بار دو شیشه شیر با خودش آورده بود. آنها را به همسرم داد و با اشاره به میثم، که تقریباً هفت ماهش بود، گفت: «اینا هم برای این آقا پسر کوچولو» (...)
... در پیرانشهر بودیم. قرار شد نیروها را با هلیکوپتر به داخل خاک عراق و نزدیک ارتفاعات هدف هلیبُرن کنند. در محوطهی میدان صبحگاه پادگان، نیروها دستهدسته با هلیکوپتر منتقل میشدند. در آنجا برادر «صیاد شیرازی» را دیدم که با نیروهای ارتشی صحبت میکرد. حالت ایستادن و نحوهی صحبتکردنش با ارتشیها مثل زمانی بود که برنامهی صبحگاه اجرا میشد و همه باید نظم و مقررات خاصی را رعایت میکردند. من از این حالت خشک آنها خوشم نمیآمد. چند ساعت گذشت و همچنان انتقال نیروها ادامه داشت. در این هنگام برادر صیاد شیرازی به طرف ما آمد. وقتی که نزدیکتر شد، با رویی گشاده و با مهربانی با ما سلام و احوالپرسی کرد. در اینجا تمام فرمایشات نظامی را کنار گذاشته بود. بعد به همراه تعدادی از فرماندهان تیپ در گوشهای از میدان صبحگاه روی زمین نشست و خیلی صمیمی در رابطه با عملیات صحبت کرد. از نحوهی برخوردش با ما، همه تعجب کرده بودیم! او هم خُلق و خویی بسیجی داشت؛ اما در سازمان ارتش مجبور بود طبق مقررات عمل کند. با دیدن رفتار او دوست داشتم فقط یک ساعت کنارش بایستم و به صورتش نگاه کنم. آرامش خاصی در چهرهاش موج میزد. ...
... ظهر شده بود. با اینکه دو تکه پنبه در گوشهایم گذاشته بودم، ولی از آنها خون جاری بود. لباسهایم خیس عرق شده بودند. بعد از سه چهار ساعت تیراندازی، به بچهها گفتم: «برام نوار بیارید بالا»، اما بچهها گفتند: «دیگه فشنگ نداریم. تمام شد!»
با ناراحتی به جعبههایی که پایینتر از سنگر بودند، اشاره کردم و گفتم: «پس اون همه فشنگ چیه؟» گفتند: «تمام شد. چیزی نداریم!» حرف آنها را باور نکردم. با خودم گفتم که شاید میخواهند سر به سرم بگذارند. سیم تلفن را از پایم جدا کردم و به سمت بچهها رفتم که جعبههای مهمات را نشانشان بدهم، اما ناگهان سرم گیج رفت و روی زمین افتادم ...
تا 22 تیرماه 1399 فرصت دارید از نمایشگاه مجازی کتاب سوره مهر، کتاب «دوشکاچی» را با 25% تخفیف تهیه نمائید.
برای خرید کتاب از نمایشگاه مجازی اینجا را کلیک نمائید.