درگیری با ضدانقلاب ادامه داشت تا اینکه رژیم بعث عراق در ۳۱ شهریور ۵۹ به ایران حمله کرد. اواخر آبان ماه همان سال که مصادف با دههی اول ماه محرم بود، قرار شد گروهی از روستای ما بصورت داوطلبانه به جبهه بروند و با دشمن متجاوز بجنگند. پدرم به همراه «نصرالله فرهنگیان»، «مجید فرهنگیان»، «فرهادمیرزا پرویزی»، «جعفر احمدی»، «علیقلی فرهنگیان»، «اسمعلی فرهنگیان» و «محمدمراد فرهنگیان» اعضای آن گروهی بودند که میخواستند به جبهه اعزام شوند. شب قبل از اعزام، به مسجد رفتیم و بعد از نماز مغرب و عشاء مراسم عزاداری امام حسین(ع) شروع شد. حال و هوای محرم آن سال با سالهای قبل خیلی فرق میکرد. روضهها سوز و گداز دیگری داشتند. بعد از اینکه مراسم به پایان رسید، آن گروه ۸ نفره در محوطهی مسجد از مردم خداحافظی کردند و به منطقه اعزام شدند. پدرم جلودار آن گروه بود. جبههی بازی دراز در سرپل ذهاب مقصد آنها بود.