شب بعد از اعزام پدرم به جبهه، به مسجد رفتم تا در مراسم عزاداری شرکت کنم. روحانی مسجد بعد از سخنرانی کوتاهی که داشت، شروع به روضهخوانی کرد. او روضه وداع امام حسین(ع) با فرزندان و اهل خیمهاش را خواند. در میان روضه به یاد پدرم افتادم. با اینکه یک شب بیشتر نبود که از پدرم دور شده بودم، اما آنقدر درک آن روضه برایم زیاد بود که هنوز روضه را تا آخر نخوانده بود، میدانستم چه میخواهد بگوید و هایهای شروع کردم به گریهکردن. در آن حس و حال، احساس یتیمی میکردم. گریههایم آنقدر شدید شد که غش کردم! اما بعد از چند دقیقه به هوش آمدم و کمی آبقند به من دادند تا سر حال شوم. مدتی گذشت تا به دوری پدرم عادت کردم. آنها حدود دو ماه در منطقه ماندند و بعد از آن به روستا بازگشتند ...
👈تکمیلی خاطره در کتاب دوشکاچی