دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سنقر» ثبت شده است

... با صدای صفیر هر گلوله خمپاره‌ای، مجبور می‌شدیم سریع روی زمین دراز بکشیم تا از ترکش‌های بی‌رحمانه‌اش در امان بمانیم. در بین نیروها یک پیرمرد هم حضور داشت که وقتی خمپاره به سمت شیار می‌آمد، روی زمین می‌خوابید و یکدفعه با صدای بلند و به زبان کُردی می‌گفت: «ای خدا بووره ای نان درآوردنه.» این جمله، تکیه کلامش شده بود و قصد خاصی هم از گفتن آن نداشت. برادر فرهنگیان که پشت سرش بود، حرفش را شنید و به او گفت: «بلند شو آقاجان!» آن پیرمرد هم بدون اینکه چیزی بگوید، از جایش بلند شد. فرمانده که از تکرار جمله او ناراحت شده بود، با جدّیت تمام گفت: «آقاجان اشتباه آمدی! اینجا، جای نان درآوردن نیست.» بعد با انگشت اشاره، پشت جبهه را نشان داد و گفت: «برگرد تا کشته نشدی! برو اونجا نان در بیار!» ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

مسئول تعاون را دیدم و گفتم: «به رزمنده‌ها سهمیه نفت میدن؟» گفت: «مقداری گازوئیل داریم که قراره به رزمندگانی که توی جبهه هستند، تعلق بگیره. بیش از سه گالُن هم نمیدیم.» برگه حواله ۶۰ لیتری را به دستم داد و گفت: «زودتر برو بگیرش تا دیر نشده» … بیش از ۲۰۰ نفر پیر و جوان و مرد و زن، یک صف بلند درست کرده بودند و گازوئیل می‌خواستند. اغلب‌شان آواره بودند و از مشکلات‌شان ابراز ناراحتی می‌کردند. صدای مسئول شعبه بلند بود: «اینجا نفت نداریم. گازوئیله. در ضمن، اینا سهمیه رزمندگانه» … سهمیه‌ام را گرفتم. زنی گریه‌کنان به طرفم آمد و با گریه و التماس گفت: «آواره‌ام. بچه‌هام از سرما دارند می‌میرند. کمی از این گازوئیل بهم میدی؟» خیلی متأثر شدم و گفتم: «اشکالی نداره. اون گالُن خالی رو بده.» یکی از گالُن‌هایم را برایش خالی کردم … چیزی نگذشت که همه گازوئیل‌ها را با چند نفر تقسیم کردم. یک قطره هم برای خودمان باقی نماند. به خانه برگشتم. هوا خیلی سرد بود و نمی‌دانستم در این اوضاع چه باید بکنم؟! مدت مرخصی‌ام رو به پایان بود. بعد از ظهر که شد، خداحافظی کردم و عازم جبهه شدم.

ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

در مسیر سه‌راهی مرّه‌خیل به باینگان بودیم که برادر فرهنگیان را دیدم ... به من گفت: «علی‌اشرف! خانه نرفتی؟» گفتم: «نه، مدتی هست که نرفتم.» گفت: «برو به خانواده‌ات سری بزن.» گفتم: «شما که می‌بینی من گرفتارم، چرا برم؟» گفت: «آخه مادرت رو توی سنقر دیدم. آمده بود بیمارستان. ظاهراً زن و بچه‌ات کسالت داشتند و آمده بودند پیش دکتر.» چون بچه یک روستا بودیم، خانواده‌ام را می‌شناخت. تا این را شنیدم، کمی دلواپس شدم، ولی حدس زدم که برای چه به بیمارستان رفته بودند ... با این وجود به برادر فرهنگیان گفتم: «باشه، اگه اینجا زنده ماندم میرم و سری بهشان می‌زنم»، اما او تأکید کرد و گفت: «نه، حتماً برو. مادرت خیلی سفارش کرد و گفت که حتماً علی‌اشرف رو بفرست بیاد.» ... به خانه که رسیدم، تقریباً یک هفته از تولد پسرم گذشته بود ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

درگیری با ضدانقلاب ادامه داشت تا اینکه رژیم بعث عراق در ۳۱ شهریور ۵۹ به ایران حمله کرد. اواخر آبان ماه همان سال که مصادف با دهه‌ی اول ماه محرم بود، قرار شد گروهی از روستای ما بصورت داوطلبانه به جبهه بروند و با دشمن متجاوز بجنگند. پدرم به همراه «نصرالله فرهنگیان»، «مجید فرهنگیان»، «فرهادمیرزا پرویزی»، «جعفر احمدی»، «علی‌قلی فرهنگیان»، «اسمعلی فرهنگیان» و «محمدمراد فرهنگیان» اعضای آن گروهی بودند که می‌خواستند به جبهه اعزام شوند. شب قبل از اعزام، به مسجد رفتیم و بعد از نماز مغرب و عشاء مراسم عزاداری امام حسین(ع) شروع شد. حال و هوای محرم آن سال با سال‌های قبل خیلی فرق می‌کرد. روضه‌ها سوز و گداز دیگری داشتند. بعد از اینکه مراسم به پایان رسید، آن گروه ۸ نفره در محوطه‌ی مسجد از مردم خداحافظی کردند و به منطقه اعزام شدند. پدرم جلودار آن گروه بود. جبهه‌ی بازی دراز در سرپل ذهاب مقصد آنها بود.

با پیروزی انقلاب، اتفاقات جالبی هم برای ما پیش آمد. تقریباً اوایل اسفندماه بود که پدرم برای انجام کاری به سنقر رفت. وقتی به خانه برگشت، چند قطعه عکس هم در دستش بود. گویا به عکاسی رفته بود تا عکس پرسنلی بگیرد. از او پرسیدم: «بابا! این عکس‌ها برای چیه؟!» گفت: «پسرم! می‌خوام برم کمیته‌ای بشم!» با شنیدن این جمله داشتم شاخ درمی‌آوردم. با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: «جدّی میگی بابا؟!» با لحن خاصی به من گفت: «مگه باهات شوخی دارم بچه؟!» همین طور متحیّر مانده بودم پدرم چطوری صد و هشتاد درجه تغییر کرده است! او در همان یک هفته‌ی اول پیروزی انقلاب، خیلی عجیب متحوّل شده بود.