دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سنقر» ثبت شده است

... با شروع جنگ و حضور پدرم در بسیج، کار کشاورزی هم مثل قبل پیش نمی‌رفت. بیشتر مردم روستا مجبور بودند برای امرار معاش و تهیه مایحتاج زندگی‌شان به تهران یا شهرهای دیگر بروند و در آنجا کارگری کنند. دی‌ماه سال 60 بود که من هم تصمیم گرفتم با چند نفر از دوستان و بچه‌های فامیل برای مدتی به تهران بروم و در آنجا کارگری کنم تا از این طریق بتوانم کمک‌خرجی برای خانواده‌ام باشم. ابتدا پدر و مادرم راضی نبودند به تهران بروم. پدرم بیشتر مخالفت می‌کرد. او فکر می‌کرد که شاید نتوانم از عهده کارگری در یک شهر غریب بربیایم و مجبور شوم زندگی را به سختی بگذرانم؛ اما هر طوری بود او را راضی کردم ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

قبل از انقلاب در مسجد حضرت ابوالفضل(ع) روستای ما هر ساله رسم بود که در ماه محرم عزاداری برپا شود. با پدرم به مسجد می‌رفتم، ولی درک زیادی از عزاداری امام حسین(ع) نداشتم. آن سال یک روحانی به روستا آمده بود و شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء به منبر می‌رفت و از «احکام شرعی» و «مسائل روز مملکت» می‌گفت و نهایتاً «روضه‌خوانی» می‌کرد و از ظلم یزید و دشمنان اهل بیت(ع) می‌گفت. در بین حرف‌هایش از مردم سؤال می‌پرسید: «به نظر شما چرا امام حسین(ع) در زمان خودش علیه یزید قیام کرد؟» جمعیت داخل مسجد هم محو صحبت‌های او می‌شدند و به یکدیگر نگاه می‌کردند. سطح سواد مردم پایین بود. در صحبت‌هایش سعی می‌کرد به کنایه و غیرمستقیم، وضعیت کشور را نسبت به اجرای قوانین دینی مقایسه کند و همه چیز را زیر سؤال ببرد ... بعد از این سؤالات، دوباره از مردم می‌پرسید: «به نظر شما یک شیعه امام حسین(ع) در این باره چه وظیفه‌ای داره؟» ...

👈ادامه خاطره در کتاب دوشکاچی

آقای محمدحسین فاطمی‌نسب (فتحعلی ژولیده) از رزمندگان و راویان دفاع مقدس :

به همه دوستان توصیه می‌کنم این کتاب را مطالعه کنند. برادر احمدی اهل سنقر، روستا زاده ساده‌ای که خاطرات بسیار زیبا و شنیدنی دارد. این نوع کتاب‌ها را بخرید و وقف در گردش کنید تا ذخیره‌ای برای آخرت هم باشد. آقای احمدی را از مقطعی به این طرف می‌شناسم اما خاطرات کردستانش برایم فوق‌العاده جالب بود و از اینکه این همشهری و دوست عزیزم این خاطرات زیبا را روایت کرده افتخار کردم.
خدا می‌داند چقدر از این آدم‌ها خاطراتشان در سینه‌ها ماند و ثبت و ضبط نشد! شجاعتش را از نزدیک دیده‌ام. عالی و کم‌نظیره.

📖... بچه‌ها به شوخی آنها را «حسن دمکرات» صدا می‌زدند! یک روز کنجکاو شدم تا از خودشان بپرسم چرا آنها را با این اسم صدا می‌زنند. با هم گرم صحبت شدیم. متوجه شدم هر دو اهل روستای «زاغان»  هستند. به آن دو نفر گفتم: «چرا به شما دمکرات میگن؟» یکی از آنها آهی کشید و گفت: «ماجرایی داره. ما قبلاً دمکرات بودیم، ولی بعداً پشیمان شدیم و خودمان رو تسلیم کردیم!» وقتی این را شنیدم، کنجکاوی‌ام بیشتر شد و گفتم: «خیلی دوست دارم بدانم جریان تسلیم شدن شما چه بود. چرا برگشتید؟» یکی از آنها گفت: «دو بسته آجیل، منو تسلیم کرد!» بعد ادامه داد و گفت: «ما معمولاً توی ارتفاعات بودیم. یک روز تصمیم گرفتیم که سری هم به خانواده‌مان بزنیم. توی روز نمی‌شد رفت و آمد کرد. صبر کردیم تا هوا تاریک بشه. از تاریکی هوا استفاده کردیم و وارد روستا شدیم. اون شب رو کنار خانواده‌مان سپری کردیم. خبر ورود ما به روستا، به بچه‌های سپاه گزارش شده بود ...»

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

یک روز که پدرم داشت بذر گندم می‌کاشت، دیدم در حال پاشیدن بذرها با خودش کلماتی را زمزمه می‌کند و با هر مشت بذری که می‌پاشد، می‌گوید: «این سهم مور و ملخ، این هم سهم گاو و گوسفند، این هم سهم رهگذر و این یک مشت هم سهم خودمان.» ابتدا تعجب کردم و با کنجکاوی از او پرسیدم: «بابا! اینها که میگی یعنی چه؟!» در جوابم گفت: «خدا رزق و روزی مخلوقاتش رو توی اینها گذاشته و این گندمی که ما می‌کاریم، بخشی از اون مال حیواناته، بخشی سهم رهگذر و بخشی هم سهم خودمان. وقتی این‌طور میگی، خدا هم برکت به مالت میده.»

👈ادامه این خاطرات در کتاب دوشکاچی

خاطره‌گویی علی حسن احمدی در برنامه تلویزیونی "ماه شهر" ویژه ماه مبارک رمضان از شبکه زاگرس (سیمای کرمانشاه)

19 اردیبهشت‌ماه 1400

برای دانلود فایل اینجا را کلیک نمائید

تقریباً مأموریت‌مان در جزیره رو به اتمام بود که نیروهای تازه‌نفسی از کرمانشاه به منطقه آمدند تا جایگزین ما شوند. بعد از اینکه خط را تحویل‌شان دادیم، به کرمانشاه برگشتیم. در طول مدت حضورمان در جزیره و تحمل شرایط طاقت‌فرسایش، تغییراتی هم در خواب و خوراک و فیزیک بدنی‌مان ایجاد شده بود. رنگ دست‌ها و صورت‌مان به خاطر تابش نور مستقیم آفتاب، شبیه بومی‌های منطقه تیره شده بود و چند کیلو هم وزن کم کرده بودیم. بی‌خوابی‌های متعدد در منطقه، همه را خسته کرده بود. بچه‌ها نیاز به استراحت داشتند. برادر رسولی به همه مرخصی داد. من هم به روستا رفتم. تقریباً دو ماه بود پسرم را ندیده بودم. در این مدت، میثم بزرگ‌تر شده بود و دوست داشتم به اندازه مدتی که در کنارش نبودم، او را سیر ببینم…

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

حکم من امضاء شده بود و دیگر نمی‌شد کاری کرد. حالا من رسماً محافظ حاج‌آقا احمدی شده بودم. خودم را به ایشان معرفی کردم و بعد از آن، هر کجا که می‌خواست برود، همراهش بودم. از وقتی که به عنوان نماینده انتخاب شده بود، تا زمانی که در مجلس حضور پیدا کرد، حدود یک ماه طول کشید... در تهران حدود یک ماه محافظش بودم...
در طول این مدت، در زمان استراحت، به آسایشگاه محافظان می‌رفتم. یک روز که در آسایشگاه نشسته بودم، به یاد بچه‌های جبهه و جنگ افتادم. هرچه به خودم نگاه می‌کردم، اصلاً به گروه خونی‌ام نمی‌خورد که اینجا در شهر خدمت کنم و از فضای جبهه و جنگ و بچه‌ها دور بمانم.
هر چه با خودم کلنجار می‌رفتم، راضی نمی‌شدم. این در حالی بود که وضعیت فعلی‌ام از لحاظ جایگاه اجتماعی و رفاهی و ... بد نبود و مزایایی هم برایم داشت؛ اما جبهه برای من چیز دیگری بود...  

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

زمستان با تمام سختی‌هایش سپری شد و رفته‌رفته به فصل بهار نزدیک شدیم. ایام نوروز برای ما بچه‌ها حال و هوای دیگری داشت. همه خوشحال بودند و ما هم به عشق شیرینی و آجیل و عیدی‌گرفتن از بزرگترها، سر از پا نمی‌شناختیم. عیدی گرفتن ما هم شکل و شمایل متفاوتی داشت. شب سال تحویل بود که با دوستانم و بچه‌های فامیل جمع شدیم و هر کسی یک شال یا روسری از خانه‌اش آورد و آنها را گره زدیم تا مثل یک طناب بلند شود. روی پشت‌بام بیشتر خانه‌ها یک سوراخ گِلی بود که معمولاً در راستای تنور خانه قرار داشت و اصطلاحاً به آن «باجه» می‌گفتیم. شال‌ها و روسری‌ها را از داخل باجه به داخل خانه آویزان کردیم. با این کارمان صاحب‌خانه هم متوجه شد که از آنها عیدی می‌خواهیم. چند دقیقه نگذشت که چند تخم‌مرغ رنگی پخته و یک مشت نخود و کشمش توی روسری گذاشتند و آن را گره زدند... به این کار «شال‌دورَکانی» می‌گفتیم.

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

… یک روز همراه پدرم به صحرا رفتم. با هم سوار الاغ شده بودیم و داشتیم مسیری را طی می‌کردیم. چند کیلومتری از روستا دور شده بودیم که پدرم با لحن آرام و دلسوزانه‌ای به من گفت: «پسرم! عزیز دلم! حرفی علیه شاه نزن، می‌آیند و می‌برنت و می‌کشنت ها؟!» می‌دانستم در آن کوه و بیابان و آن اطراف کسی نیست که حرف ما را بشنود، ولی پدرم از ترس اینکه مبادا مأموری آن اطراف باشد و حرف ما را بشنود و بیاید و مرا با خودش ببرد، اینطوری آرام حرف می‌زد. من هم دوباره شروع کردم به فحش دادن علیه شاه و طرفدارانش. این بار پدرم با لحن تندتری گفت: «چیزی نگو! می‌شنوند، می‌آیند و می‌برنت ها؟!» من هم بی‌اعتنا به حرف‌هایش، کارم را ادامه دادم. وقتی که پدرم دید با صحبت‌هایش نمی‌تواند مرا ساکت کند و من هم کار خودم را می‌کنم، مرا از الاغ پایین آورد و یک دست کتک مفصل زد. کسی هم در آن بیابان نبود که به فریادم برسد و مرا نجات دهد.

👈 ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی