دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کرمانشاه» ثبت شده است

مسئول تعاون را دیدم و گفتم: «به رزمنده‌ها سهمیه نفت میدن؟» گفت: «مقداری گازوئیل داریم که قراره به رزمندگانی که توی جبهه هستند، تعلق بگیره. بیش از سه گالُن هم نمیدیم.» برگه حواله ۶۰ لیتری را به دستم داد و گفت: «زودتر برو بگیرش تا دیر نشده» … بیش از ۲۰۰ نفر پیر و جوان و مرد و زن، یک صف بلند درست کرده بودند و گازوئیل می‌خواستند. اغلب‌شان آواره بودند و از مشکلات‌شان ابراز ناراحتی می‌کردند. صدای مسئول شعبه بلند بود: «اینجا نفت نداریم. گازوئیله. در ضمن، اینا سهمیه رزمندگانه» … سهمیه‌ام را گرفتم. زنی گریه‌کنان به طرفم آمد و با گریه و التماس گفت: «آواره‌ام. بچه‌هام از سرما دارند می‌میرند. کمی از این گازوئیل بهم میدی؟» خیلی متأثر شدم و گفتم: «اشکالی نداره. اون گالُن خالی رو بده.» یکی از گالُن‌هایم را برایش خالی کردم … چیزی نگذشت که همه گازوئیل‌ها را با چند نفر تقسیم کردم. یک قطره هم برای خودمان باقی نماند. به خانه برگشتم. هوا خیلی سرد بود و نمی‌دانستم در این اوضاع چه باید بکنم؟! مدت مرخصی‌ام رو به پایان بود. بعد از ظهر که شد، خداحافظی کردم و عازم جبهه شدم.

ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

آن روحانیِ همراه برادر نجارزاده از سنگرش بیرون آمده و عبایش را هم درآورده بود. آستین‌ها را بالا زده و مشغول کار بود. با آرامش خاصی که داشت، گلوله‌های آغشته به گریس مینی‌کاتیوشا را از داخل جعبه‌ها بیرون می‌آورد و با گازوئیل داغ و گونی سنگری، آنها را می‌شست و دوباره داخل جعبه‌ها قرار می‌داد. با این کار او، حالا گلوله‌ها آماده‌ی شلیک بودند. تقریباً تا دم ظهر کارم طول کشید و بعد از نماز و ناهار، به سنگرم برگشتم … با اینکه این کارها در حیطه وظیفه آن روحانی نبود، اما تقریباً به اندازه دو سرباز کار می‌کرد … از او پرسیدم: «حاج آقا! این کار، مال شما نیست … دستت درد نکنه؛ حالا که می‌خوای کمک کنی، کمک کن، ولی چرا اینجوری؟» مکثی کرد و در جوابم گفت: «اگه الآن دشمن روی سر نیروهامان گلوله بریزه و ما گلوله آماده شلیک نداشته باشیم و دیرتر عمل کنیم و کمتر از دشمن پاسخ بدیم، آتش‌شان بر آتش ما غلبه پیدا می‌کنه. این وسط اگه کسی شهید بشه، فقط صدّام نیست که قاتل اونا محسوب می‌شه، فردای قیامت از ما هم سؤال می‌کنند که چرا کمک نکردی تا گلوله‌ها رو آماده کنی؟ حالا تحمل آتش جهنم سخت‌تره یا این کار؟! چه کسی باید جواب این خون‌ها رو بده؟ اون وقت ما هم اگه کوتاهی کرده باشیم، به سهم خودمان بازخواست خواهیم شد.»

ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

تصمیم گرفتم در منطقه گشتی بزنم … بعثی‌ها قبل از عقب‌نشینی از روی ارتفاعات بازی‌دراز، تمامی ساختمان‌های شهر را با کار گذاشتن مواد منفجره تخریب کرده بودند. در کل شهر، فقط چند بنای سالم یا نیمه خرابه مانده بود؛ آن هم چون خودشان در آنجا مستقر بودند و به نوعی مقرشان محسوب می‌شد، تا لحظات آخر حضورشان در منطقه، دست‌نخورده باقی مانده بود … آن‌چنان شهر ویران شده بود که آثاری از یک کوچه در آن پیدا نبود. مات و مبهوت در میان شهر قدم می‌زدم و به دیوارهای گلی و ویرانه‌های آن نگاه می‌کردم. توی ذهنم لحظاتی را تداعی می‌کردم که مرد و زن و بچه و پیر و جوان این شهر، در این کوچه‌ها و خیابان‌ها در تکاپو و رفت و آمد بودند و زندگی خودشان را داشتند؛ اما حالا خبری از آنها نبود و سکوتی دردناک، به جای آن همه سرزندگی و شادابی، همه جا را فراگرفته بود. با دیدن این وضعیت، در حالی که بغض، گلویم را می‌فشرد، دستانم را مشت کردم و با خودم گفتم: «یک روزی به فضل خدا، این ظلم‌ها تمام میشه و سرزندگی و شادابی هم دوباره بر می‌گرده»

ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

خیلی ترسیده بودم. خودم را سفت و قرص به زمین چسبانده بودم و تکان نمی‌خوردم. سکوت مطلق حاکم بود. تخریب‌چی‌ها هم دست به کار شدند تا هر طور شده معبر را باز کنند. هر گونه صدا یا حرکت اضافی کافی بود تا دشمن از موقعیت ما باخبر شود و آن وقت خدا می‌دانست چه بلایی سر ما می‌آمد. ترس و اضطراب در چهره بیشتر بچه‌ها به چشم می‌خورد … تمام درها را به روی خودم بسته می‌دیدم و احساس می‌کردم که اینجا آخر خط است. تنها پناه من خدا بود. در دلم شروع کردم به راز و نیاز و مناجات با خدا. گفتم: «خدایا! خودت می‌دانی که برای یاری دینت و جنگیدن با این کافران بعثی به اینجا آمده‌ام، یاری‌ام کن. امیدی به هیچ کس ندارم. تنها امید و پناه من تویی. منو در پناه خودت نگه دار. خدایا! ازت می‌خوام اگه قراره اینجا کشته بشم، شجاعانه بمیرم و از من به شجاعت یاد کنند نه یک آدم ترسو! من هیچ‌ام و از خودم چیزی ندارم»

ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

«دوشکاچی» عنوان کتاب خاطرات علی‌حسن احمدی یکی از دلاورمردان و رزمندگان سلحشور استان کرمانشاه است که به همت علیرضا کسرایی از طریق دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری استان کرمانشاه و انتشارات سوره مهر در اسفندماه سال 1398 منتشر شده است.

علی‌حسن احمدی صاحب عکس معروف و قابل تأملی در دفاع مقدس است که همین موضوع، نقطه آغازی برای نوشتن خاطرات او از آن ایام شده است. او در عملیات عاشورای میمک، زمانی که متوجه می‌شود نیروهای خودی در محاصره و کمین دشمن گرفتار شده‌اند، پای خود را با سیم تلفن صحرایی به پایه قبضه دوشکا می‌بندد تا بماند و بجنگد تا بتواند آتش دشمن را خاموش کند یا خودش در این راه به شهادت برسد.

کتاب دوشکاچی حاصل حدود ساعت‌ها گفت‎وگو با این رزمنده دفاع مقدس است که در قالب 18 فصل نگارش شده است.

در مسیر سه‌راهی مرّه‌خیل به باینگان بودیم که برادر فرهنگیان را دیدم ... به من گفت: «علی‌اشرف! خانه نرفتی؟» گفتم: «نه، مدتی هست که نرفتم.» گفت: «برو به خانواده‌ات سری بزن.» گفتم: «شما که می‌بینی من گرفتارم، چرا برم؟» گفت: «آخه مادرت رو توی سنقر دیدم. آمده بود بیمارستان. ظاهراً زن و بچه‌ات کسالت داشتند و آمده بودند پیش دکتر.» چون بچه یک روستا بودیم، خانواده‌ام را می‌شناخت. تا این را شنیدم، کمی دلواپس شدم، ولی حدس زدم که برای چه به بیمارستان رفته بودند ... با این وجود به برادر فرهنگیان گفتم: «باشه، اگه اینجا زنده ماندم میرم و سری بهشان می‌زنم»، اما او تأکید کرد و گفت: «نه، حتماً برو. مادرت خیلی سفارش کرد و گفت که حتماً علی‌اشرف رو بفرست بیاد.» ... به خانه که رسیدم، تقریباً یک هفته از تولد پسرم گذشته بود ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

بهترین های دفاع مقدس را از غرفه مجازی روشنای خاطره‌ها دریافت نمایید.

علاقمندان به کتب دفاع مقدس می‌توانند تا تاریخ 17 مهرماه 1399 با مراجعه به نمایشگاه مجازی با آدرس اینترنتی www.8roshana.ir آثار مورد نظر خود را با تخفیفات ویژه تهیه کنند. لازم به ذکر است که بسته‌های ارسالی با شرایط کاملاً بهداشتی به همراه هدایای فرهنگی برای آنها ارسال خواهد شد.

... جلوتر که رفتیم، به سیم‌خاردارهای حلقوی رسیدیم که تقریباً به عرض ۵۰ متر و در طول جبهه، تا جایی که چشم کار می‌کرد، گسترده شده بودند. این سیم‌خاردارها با نبشی‌ها و میخچه‌های فلزی کوبیده شده در زمین، به هم وصل شده بودند و احتمال می‌دادم که دشمن در زیر آنها مین کاشته باشد. در اینجا هم معبری حدوداً به عرض ۱۵ متر ایجاد شده و جاده‌ای احداث شده بود. با احتیاط جلو رفتم. این بار با صحنه‌ی عجیبی مواجه شدم. در قسمتی از منطقه که تقریباً ۵۰۰ متر عرض داشت، انبوهی از مین‌های ضد نفر، ضد تانک و ... روی هم انباشته شده بود، که به نظر می‌رسید توسط نیروهای تخریب‌چی خنثی شده بودند. با کنجکاوی، منطقه را خوب نگاه کردم. تا جایی که دید داشتم، طول این جبهه آلوده به انواع مین‌ها از جمله مین‌های جهنده‌ی تله‌شده‌ی کششی بود که از روی میخچه‌های فلزی نمایان بودند ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

📹پخش گزارش خبری
🎙مصاحبه با راوی کتاب دوشکاچی
🔸آقای علی‌حسن احمدی
📆یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹
⏰اخبار ساعت ۲۰:۳۰
📺شبکه دو سیما

 

برای دانلود این گزارش به اینجا مراجعه نمائید

... تعدادی از فرماندهان با دوربینی که در دست داشتند، وضعیت منطقه و تحرکات دشمن را بررسی می‌کردند. در همین هنگام از بالای ارتفاع دیدیم تعدادی از نیروهای دشمن از سمت شیب مخالف، از طرف رودخانه سیروان، از دامنه کوه در حال صعود به بالای ارتفاع هستند. آنها هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند. مسیر پیشروی آنها پر از سنگ‌ریزه بود و شیب تندی هم داشت. تعداد ما هم در برابر آنها کم بود و غیر از چند اسلحه انفرادی و دوربین، سلاح دیگری نداشتیم. در همین هنگام برادر گلی به شوخی گفت: «می‌خوام به صد سال قبل برگردم! می‌خوام کاری کنم که ضدانقلاب فرار کنه!» همه با تعجب پرسیدیم: «منظورت چیه؟» گفت: «تا جایی که ممکنه، سنگ‌های درشت و بزرگ جمع کنید و هر وقت اشاره کردم، همه رو به سمت پایین رها کنید.» چیزی نگذشت که بهمنی از سنگ‌های ریز و درشت بر سر نیروهای دشمن فرو ریخت و ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی