... بالاخره تهدیدم اثر کرد و شروع کرد به گریه کردن. به دست و پایم افتاد و با خواهش و تمنا از من خواست تا او را نکشم. آنقدر مرا قسم داد و گریه کرد که تمام توجهام به او جلب شد. در همین هنگام، ناگهان لوله سرد اسلحهای را پشت گردنم حس کردم و صدایی را شنیدم که به من گفت: «دستها بالا!» با خودم گفتم : «دیگه کارِت تمامه علیحسن! اسیر ضدانقلاب شدی.» به ناچار دستهایم را بالا بردم و او هم مرا خلع سلاح کرد. سایر نیروهایشان هم از شیب مخالف یال بالا آمدند. یکی از آنها که به نظر میرسید فرماندهشان باشد، گفت: «پس بقیه کجا رفتند؟» آن اسیر شروع کرد به داد و فریاد و گفت: «همگی فرار کردند. این هم فرماندهشانه!» ... چند نفر از آنها، به خصوص آن اسیر که خیلی از دست من عصبانی بود، به بقیه پیشنهاد دادند و گفتند: «بکشیمش!» دیگری گفت: «نه! نمیکشمیش. میبریمش پیش کاک خلیل.» ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی