برادر بروجردی : ما اومدیم امنیت برای مردم کردستان درست کنیم، نیومدیم برای آدمکُشی ...
👈خاطراتی از این شهید بزرگوار را از کتاب دوشکاچی دنبال کنید.
برای دیدن کلیپ اینجا را کلیک نمائید.
درگیری با ضدانقلاب ادامه داشت تا اینکه رژیم بعث عراق در ۳۱ شهریور ۵۹ به ایران حمله کرد. اواخر آبان ماه همان سال که مصادف با دههی اول ماه محرم بود، قرار شد گروهی از روستای ما بصورت داوطلبانه به جبهه بروند و با دشمن متجاوز بجنگند. پدرم به همراه «نصرالله فرهنگیان»، «مجید فرهنگیان»، «فرهادمیرزا پرویزی»، «جعفر احمدی»، «علیقلی فرهنگیان»، «اسمعلی فرهنگیان» و «محمدمراد فرهنگیان» اعضای آن گروهی بودند که میخواستند به جبهه اعزام شوند. شب قبل از اعزام، به مسجد رفتیم و بعد از نماز مغرب و عشاء مراسم عزاداری امام حسین(ع) شروع شد. حال و هوای محرم آن سال با سالهای قبل خیلی فرق میکرد. روضهها سوز و گداز دیگری داشتند. بعد از اینکه مراسم به پایان رسید، آن گروه ۸ نفره در محوطهی مسجد از مردم خداحافظی کردند و به منطقه اعزام شدند. پدرم جلودار آن گروه بود. جبههی بازی دراز در سرپل ذهاب مقصد آنها بود.
عصر روز یکشنبه ۲۱ اردیبهشتماه ۱۳۹۹ در برنامه "حوالی بهشت" - در ماه مبارک رمضان از شبکه استانی زاگرس (سیمای کرمانشاه) - کتاب دوشکاچی با حضور جناب آقای علی حسن احمدی راوی محترم کتاب و دکتر افشین آزادی ریاست محترم حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمانشاه رونمایی شد.
علی حسن احمدی رزمنده دلاور کرمانشاهی در ظهر یکی از روزهای مهرماه ۱۳۶۳ در منطقه میمک در بحبوحه عملیات عاشورا، زمانی که نیروهای خودی در محاصره دشمن بعثی قرار گرفته بودند و آتش دشمن از هر طرف بر روی آنها باریدن گرفته بود، تصمیمی سرنوشتساز و در عین حال خطرناک گرفت. او پایش را با سیم تلفن صحرایی به پایه دوشکا بست تا بماند و بایستد و بجنگد. تیراندازیهای مداوم او با دوشکا باعث شد تا ...
👌🏻شرح ماجرای جذاب او را از کتاب دوشکاچی دنبال کنید.
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇🏼
www.sooremehr.ir/fa/book/3321
📒انتشارات سوره مهر
شهید اسمعلی فرهنگیان بعد از عملیات والفجر9 توسط فرماندهان ارشد سپاه مورد قدردانی قرار گرفت و حواله خرید یک دستگاه یخچال به قیمت ۱۳۰۰۰ تومان به او اهداء شد. گویا در منزلش هم یخچال نداشت. با شنیدن درد و دل «حیدری» از بچههای گردان تبوک و بیان مشکل عمل چشم برادرش، گفت: «این حواله رو بگیر و برای خودت بفروش و با پولش برادرت رو معالجه کن» (.....)
هزینهی عمل حدود ۸۰۰۰ تومان شد و حیدری ۵۰۰۰ تومان مابقی را برگرداند، اما شهید فرهنگیان با تعجب از او پرسید: «این چیه آوردی؟!» پاسخ داد: «مابقی پول حواله است. خدا رو شکر مشکلم حل شد.» شهید فرهنگیان معاون گردان را صدا زد: «سلیمانی! این ۵۰۰۰ تومان پیش تو امانت باشه. ببین کی گرفتاره؛ هر کی مشکلی داشت، از این پول کمکش کن.» بعد هم چون سلیمانی اهل کنگاور بود، به شوخی به او گفت: «مواظب باش پارتیبازی نکنی و همه رو به کنگاوریها بِدی ها! ببین کی گرفتاره؛ به او کمک کن.»
📖خاطراتی جذاب از این شهید بزرگوار را از زبان راوی کتاب دنبال کنید.
دو فرماندهای که مسیر زندگی دوشکاچی را تغییر دادند!
🌹 شهید محمود کاوه
🌷 شهید جهانبخش رسولی
📖خاطراتی جذاب از این دو شهید بزرگوار را از زبان راوی کتاب دنبال کنید.
... یکی از پرستارها بالای سرم ایستاده بود و وضعیت مرا بررسی میکرد. از او پرسیدم: «من کجا هستم؟» گفت: «شما رو تازه از اتاق عمل آوردیم اینجا. الحمدلله عملت خوب بوده. دکترها ترکشی رو که توی پات بوده، درآوردند» (...)
غیر از من، مجروحین دیگری هم در آن اتاق بستری بودند. حدود ۸ پرستار مدام به وضعیت مجروحین رسیدگی میکردند. یکی از پرستارها تا نزدیک صبح هر وقت صدای آه و نالهی مجروحی بلند میشد، سریع خودش را میرساند تا قرص یا دارویی به او بدهد و یا اگر نیاز باشد، پانسمانش را عوض کند (...)
... صبح که شد خانم پرستار در حالی که یک سینی در دستش بود، به طرفمان آمد و آن را روی یکی از صندلیها گذاشت و گفت: «بفرمائید میل کنید!» خانوادهام با تعجب به او نگاه میکردند! او هم وقتی تعجب آنها را دید، پرسید: «مگه از شهرستان نیومدید؟!» گفتند: «بله» گفت: «خب از راه دوری اومدید و اول صبح هم رسیدید. حتماً صبحانه هم نخوردید. بفرمائید صبحانه میل کنید.» بعد هم رفت و بعد از چند دقیقه دوباره برگشت. این بار دو شیشه شیر با خودش آورده بود. آنها را به همسرم داد و با اشاره به میثم، که تقریباً هفت ماهش بود، گفت: «اینا هم برای این آقا پسر کوچولو» (...)
... در پیرانشهر بودیم. قرار شد نیروها را با هلیکوپتر به داخل خاک عراق و نزدیک ارتفاعات هدف هلیبُرن کنند. در محوطهی میدان صبحگاه پادگان، نیروها دستهدسته با هلیکوپتر منتقل میشدند. در آنجا برادر «صیاد شیرازی» را دیدم که با نیروهای ارتشی صحبت میکرد. حالت ایستادن و نحوهی صحبتکردنش با ارتشیها مثل زمانی بود که برنامهی صبحگاه اجرا میشد و همه باید نظم و مقررات خاصی را رعایت میکردند. من از این حالت خشک آنها خوشم نمیآمد. چند ساعت گذشت و همچنان انتقال نیروها ادامه داشت. در این هنگام برادر صیاد شیرازی به طرف ما آمد. وقتی که نزدیکتر شد، با رویی گشاده و با مهربانی با ما سلام و احوالپرسی کرد. در اینجا تمام فرمایشات نظامی را کنار گذاشته بود. بعد به همراه تعدادی از فرماندهان تیپ در گوشهای از میدان صبحگاه روی زمین نشست و خیلی صمیمی در رابطه با عملیات صحبت کرد. از نحوهی برخوردش با ما، همه تعجب کرده بودیم! او هم خُلق و خویی بسیجی داشت؛ اما در سازمان ارتش مجبور بود طبق مقررات عمل کند. با دیدن رفتار او دوست داشتم فقط یک ساعت کنارش بایستم و به صورتش نگاه کنم. آرامش خاصی در چهرهاش موج میزد. ...
... ظهر شده بود. با اینکه دو تکه پنبه در گوشهایم گذاشته بودم، ولی از آنها خون جاری بود. لباسهایم خیس عرق شده بودند. بعد از سه چهار ساعت تیراندازی، به بچهها گفتم: «برام نوار بیارید بالا»، اما بچهها گفتند: «دیگه فشنگ نداریم. تمام شد!»
با ناراحتی به جعبههایی که پایینتر از سنگر بودند، اشاره کردم و گفتم: «پس اون همه فشنگ چیه؟» گفتند: «تمام شد. چیزی نداریم!» حرف آنها را باور نکردم. با خودم گفتم که شاید میخواهند سر به سرم بگذارند. سیم تلفن را از پایم جدا کردم و به سمت بچهها رفتم که جعبههای مهمات را نشانشان بدهم، اما ناگهان سرم گیج رفت و روی زمین افتادم ...