... خوب به حرفهایش گوش دادم. او روی بخشی از صحبتهایش تأکید زیادی کرد و گفت: «هدف شماها از اینکه اینجا اومدید چیه؟ میخواهید چی کار کنید؟ ...» بعد هم ادامه داد و گفت: «شما باید خوب آموزش ببینید تا بتونیم غائله کردستان رو توسط شما ختم کنیم ... اونجا کار خیلی سخته. ما نیاز به نیروی ثابت داریم. هر کسی که مشکلی داره و گرفتاره و نمیتونه بیاد و با ما بمونه؛ یا هر کسی که زن و بچهای داره و یا آماده جون دادن و شهادت نیست، میتونه برگرده و همراه ما نیاد.» صحبتهای برادر بروجردی برایم عجیب بود و مرا به فکر فرو برد! بعد از پایان سخنرانیاش، زمزمههایی بین بچهها شروع شد ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
به مرکز شهر و نزدیک بیمارستان امام خمینی که رسیدیم، توقف کردیم. اسلحه را مسلح کردم و با احتیاط از ماشین پیاده شدم. خودم را به کنار در نردهای بیمارستان رساندم. از همانجا به داخل حیاط و محوطه بیمارستان نگاهی کردم. با صحنه عجیب و دلخراشی مواجه شدم. حیاط بیمارستان پُر بود از جنازههایی که روی هم افتاده بودند و بیشترشان هم لباس نظامی به تن داشتند. به نظر میرسید لباسهایشان سوخته بود. خوب که نگاه کردم، در کنار بیشتر جنازهها انبوهی از پوکههای فشنگ را دیدم. در گوشه دیگری از حیاط، بعضی از کشتهها لباس غیرنظامی به تن داشتند و معلوم بود که از مردم عادیاند. آنها نیز قربانی شده بودند. در آنجا هنوز آثار آتشسوزی و لباسهای سوخته دیده میشد. در آن لحظه فکر کردم که این آتشسوزیها احتمالاً بر اثر بمباران هواپیماهای عراقی بوده است، اما ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
لوله قبضه را به سمت ورودی شهر، که منافقین در آنجا حضور داشتند، گرفتم و بعد از تنظیم سلاح، آنها را به رگبار بستم. آنقدر از منافقین نفرت به دل داشتم که با شدت تمام به سمتشان تیراندازی میکردم. در حین تیراندازی، در دل میگفتم: «خدایا شکرت که همه منافقین رو یکجا جمع کردی تا ما هم اینطوری از اونا پذیرایی کنیم! چنین فرصتی دیگه گیرمان نمیاد!» تیراندازیهایم کماکان ادامه داشت تا اینکه متوجه شدم یکی از نیروهای پیاده خودی به فاصله نه چندان دوری از من، در کنار تپه موضع گرفته است و به سمت ورودی شهر تیراندازی میکند. زمان زیادی نگذشت که یکی از تانکهای منافقین از داخل شهر بیرون آمد و به سمت او شلیک کرد. با شلیک گلوله تانک، پیکر نیروی ما هم نقش بر زمین شد. تا این صحنه را دیدم، خیلی سریع قبضه را رها کردم و به سمتش دویدم. وقتی به موضعش رسیدم، با پیکر چاکچاکش مواجه شدم. او را با همان وضعیت دلخراشی که داشت، روی دوشم انداختم و به سمت بالای تپه برگشتم. ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
حجتالاسلام و المسلمین یوسف احمدی مدیرکل تبلیغات اسلامی استان کرمانشاه، صبح چهارشنبه اول مردادماه ۹۹ در دیداری که با حضور دکتر آزادی، ریاست حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمانشاه، صورت پذیرفت، از رزمنده پرافتخار کرمانشاهی علی حسن احمدی راوی کتاب دوشکاچی تقدیر کرد.
در این دیدار که با همراهی معاونین و کارشناسان اداره کل تبلیغات اسلامی استان برگزار شد، علی حسن احمدی ابراز امیدواری کرد، که کتاب دوشکاچی جزء کتابهای شاخص و تاثیرگذار عرصه فرهنگِ مقاومت و پایداری قرار گیرد.
«دوشکاچی»، نوشته علیرضا کسرایی، دربردارنده خاطرات علی حسن احمدی، از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است که به تازگی روانه بازار نشر کتاب شده و در دسترس علاقهمندان به خاطرات دفاع مقدس قرار گرفته است.
این اثر که به کوشش دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمانشاه ارائه شده، خاطرات یکی از رزمندگان جنگ را از دوران کودکی تا عملیات مرصاد روایت میکند.
یکی از بچههای ارتشی که بیشتر با ما رفیق بود و رفت و آمد میکرد، کنجکاو شده بود بداند کدام یک از ما فرمانده هستیم. ما هم چون همگی لباس خاکی به تن داشتیم، تشخیص این کار سخت بود و کسی متوجه این موضوع نمیشد. یک روز که بیرون از سنگر دور هم جمع شده بودیم، از ما پرسید: «آقا! من یک سؤال دارم.» گفتیم: «بفرما!» پرسید: «اصلاً معلوم هست کدامتان فرماندهاید؟» یکی از بچهها به او گفت: «همهی ما فرماندهایم!» او هم خندید و گفت: «میدانم که همهی شما فرماندهاید؛ حالا فرماندهی فرماندهتان کیه؟» این بار یکی دیگر از بسیجیها به تابلوی ورودی سنگر اشاره کرد و گفت: «فرماندهی ما اونه!» آن برادر ارتشی هم نگاهی به تابلو و عبارت «یا حسین(ع)» که روی آن نقش بسته بود کرد و لبخندی بر لبانش نشست. بعد هم گفت: «کسی حریف شما بسیجیها نمیشه!» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
💻 کانالها و صفحه رسمی دوشکاچی را در فضای مجازی دنبال کنید:
📲ایتا :
https://eitaa.com/dooshkachi
📲تلگرام :
https://t.me/dooshkachi
📲اینستاگرام :
https://www.instagram.com/
dooshkachi.ir/
🌐تارنمای اینترنتی : dooshkachi.blog.ir و dooshkachi.ir
📚برای خرید کتاب روی آدرس زیر کلیک نمائید👇
https://www.sooremehr.ir/fa/book/3321
خاطراتی که «ضد انقلاب» آن را دوست ندارد/ بعد از خواندن این کتاب خود را بتکانید!
دشمن در حال فرار در دشت بود و سنگر و پناهگاهی هم نداشت. یکی از دیدهبانها کارهای اولیه برای اجرای آتش را انجام داد و از برادر کاوه برای اجرای آتش اجازه خواست، اما برادر کاوه به او اجازه این کار را نداد! دیدهبان گفت: «الآن بهترین فرصت برای اجرای آتشه، چرا اقدام نکنیم؟» برادر کاوه گفت: «اینها هنوز بین مردماند، صبر کن، بذار از مردم جدا بشن، اون موقع میزنیمشون.» دیدهبان گفت: «آخه اینها از این فرصت برای فرار استفاده میکنند.» ولی برادر کاوه با قاطعیت گفت: «ما اینجا با ضدانقلاب کار داریم، اما اینها مردم ایراناند، برادران و خواهران ما هستند. ما برای نجاتشون اومدیم. اگه صد نفر از ضدانقلاب از این فرصت استفاده کرده و فرار کنند، گواراتر از اینه که یک نفر از این زن و بچههای بیگناه و مردم عادی کشته بشن.»