یکی از بچههای ارتشی که بیشتر با ما رفیق بود و رفت و آمد میکرد، کنجکاو شده بود بداند کدام یک از ما فرمانده هستیم. ما هم چون همگی لباس خاکی به تن داشتیم، تشخیص این کار سخت بود و کسی متوجه این موضوع نمیشد. یک روز که بیرون از سنگر دور هم جمع شده بودیم، از ما پرسید: «آقا! من یک سؤال دارم.» گفتیم: «بفرما!» پرسید: «اصلاً معلوم هست کدامتان فرماندهاید؟» یکی از بچهها به او گفت: «همهی ما فرماندهایم!» او هم خندید و گفت: «میدانم که همهی شما فرماندهاید؛ حالا فرماندهی فرماندهتان کیه؟» این بار یکی دیگر از بسیجیها به تابلوی ورودی سنگر اشاره کرد و گفت: «فرماندهی ما اونه!» آن برادر ارتشی هم نگاهی به تابلو و عبارت «یا حسین(ع)» که روی آن نقش بسته بود کرد و لبخندی بر لبانش نشست. بعد هم گفت: «کسی حریف شما بسیجیها نمیشه!» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی