دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علی حسن احمدی» ثبت شده است

...کسی داخل ساختمان نبود. با خودم گفتم: «نکنه خدای نکرده بلایی سر فرمانده و بچه‌ها آمده باشه؟» سریع از آنجا بیرون آمدم تا از وضعیت بچه‌ها و فرمانده گردان پرس‌وجو کنم. در محوطه پادگان گشتی زدم و با صحنه‌های دلخراشی روبه‌رو شدم! شدت ویرانی‌ها زیاد بود. تعدادی از بمب‌ها در نزدیکی برخی از ساختمان‌ها منفجر شده و درها و پنجره‌های آنجا را از ریشه کنده بود، طوری که دیگر امنیتی برای آنجا وجود نداشت. در محوطه پادگان، گودی بزرگی دیدم که تعجبم را بیشتر کرد. بمبی در آنجا منفجر شده و آسفالت کف پادگان را به قدری گود کرده بود که اگر به اندازه سه کامیون خاک داخلش می‌ریختیم، پُر نمی‌شد! ...

👈تکمیلی خاطره در کتاب دوشکاچی

آتش‌بارهای ما همچنان با شدت تمام بر دامنه غربی ارتفاع کاتو و روی آن اجرای آتش می‌کردند. زمان زیادی نگذشت که نیروهای دشمن روی ارتفاع مستقر شدند. بر اثر شلیک گلوله‌های فراوان، دوباره قنداق قبضه‌ها توی زمین فرو رفت. در همین هنگام برادر صفایی خودش را با یک ماشین به ما رساند و با حالتی سراسیمه گفت: «زود باشید! سریع بجنبید، قبضه‌ها رو جمع کنید و همه رو بریزید پشت ماشین‌ها. باید برگردید عقب. اگه همینجا وایسید، ممکنه اسیر بشید. نیروهای دشمن دارند کاتو رو دور می‌زنند و به این سمت پیشروی می‌کنند. اگه برسند و پل رو تصرف کنند، همه اسیر میشیم.» فرصت کافی برای جابجایی قنداق‌ها وجود نداشت. هر کاری کردیم تا آنها را بیرون بکشیم، موفق نشدیم؛ حتی آنها را با سیم بُکسُل هم به ماشین بستیم، بلکه این‌طوری از زمین جدا شوند، اما این کار هم بی‌فایده بود. زمان به سرعت می‌گذشت و نیروهای دشمن هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند...     

👈تکمیلی خاطره در کتاب دوشکاچی

✍️ آقای محمود عبدالحسینی از عکاسان دفاع مقدس درخصوص لحظه خلق تصویر ماندگار دوشکاچی می‌گوید:

ایشان مرا ندید، ولی من غرق تماشایش بودم. وقتی شما این عکس را نگاه می‌کنید، این حسی که در آنجا در خود من بود، مرا یاد فیلم «عمر مختار» انداخت که در آن صحنه آخر برای این که وفاداری خودشان را ثابت کنند، همگی زانوهایشان را می‌بندند.

 برگزاری مراسم جشن ایام سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در مسجد حضرت ابالفضل‌العباس(ع) روستای لیلمانج سنقر با حضور و سخنرانی راوی کتاب دوشکاچی جناب آقای علی‌حسن احمدی

📆20 بهمن 1400

👇برای مشاهده شرح این خبر به ادامه مطلب مراجعه نمائید.

از برادر رسولی خواستیم تا کاری برای نیروها انجام بدهد و هر طور شده، جای مناسبی برای آنها پیدا کند. او هم به ما گفت: «باور کنید من خودم بیشتر از شما ناراحت این وضعیت هستم، اما چه کار کنم؟ توی این شهر به هر مسئولی که مراجعه می‌کنیم، هیچ کسی با ما همکاری نمی‌کنه و اگر هم جایی داشته باشند، چیزی بروز نمیدن!» به او گفتم: «خب پس حداقل نیروها رو بفرستید مرخصی. اگه همین‌طور بمانند، زیر چادرها تلف میشن.» گفت: «نمیشه. تازه باید آموزش‌ها رو هم فشرده‌تر کنیم.» با لحن جدی‌تری گفتم: «مگه امام نمی‌گه جنگ در رأس اموره؟ پس چرا بعضیا این مطلب رو نمی‌فهمن؟» آه بلندی کشید و سکوت کرد. چند لحظه بعد گفت: «شما چند روز مرخصی بگیرید و توی شهر بگردید. ببینید جای مناسبی میشه پیدا کرد؟ اگه جایی پیدا کردید، بیایید و اطلاع بدید تا با هم بریم و اونجا رو ببینیم.»     

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

هر چند وقت یکبار قبضه‌های دوشکا را تمیز می‌کردم. از جمله کسانی که از او کمک می‌گرفتم، برادر «جواد نظام‌پور» بود. او هم دوشکاچی بود و اهل مشهد. قد و قامت بلندتری هم نسبت به من داشت. چند بار از او خواسته بودم که کمکم کند، اما او اعتنایی نمی‌کرد. من از لحاظ جثه از او کوچک‌تر بودم و زورم به او نمی‌رسید؛ در نتیجه تصمیم گرفتم او را با اسلحه تهدید کنم! یک بار که خواستم به کمکم بیاید تا قبضه را با هم پاک کنیم و دیدم او توجهی نمی‌کند، با لحنی تهدیدآمیز گفتم: «جواد! اگه به کمکم نیایی، بیست تیر بهت می‌زنم!» اما دیدم تهدید هم فایده‌ای ندارد ... باید قبضه را بیرون محوطه ساختمان‌ها پاک می‌کردم. در حین پاک کردن قبضه، سُمبه داخل لوله گیر کرد. با چکش به انتهای سُمبه کوبیدم تا خارج شود، ولی سُمبه داخل لوله شکست. از جواد خواستم به کمکم بیاید تا بتوانم آن را از لوله خارج کنم، اما هر چه به او گفتم بیا، نیامد. با خودم گفتم: «فشنگ رو داخل دوشکا بذارم و شلیک کنم که حداقل با این کار سُمبه خارج بشه»، ولی ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

... گردان‌های پیاده ما همچنان در کنار رود اروند با دشمن درگیر بودند. آتش سنگین دشمن، آنها را تحت فشار قرار داده بود. در این میان، کوره برجکی پتروشیمی عراق هم نقش مهمی ایفا می‌کرد. نیروهای دشمن از آنجا به منطقه دید کاملی داشتند و به راحتی آتش‌ها را کنترل و هدایت می‌کردند ... تعدادی از نیروهای ضدزره ۱۰۶ و موشکی ما، از جمله برادر «حجت‌الله عزیزی» خودشان را به منطقه رسانده بودند. با دستور برادر صفایی دست به کار شدند تا هر طور شده، برجک پتروشیمی را هدف قرار دهند. برادر عزیزی اولین موشک ضد زره «مالیوتکا» را شلیک کرد، اما موشک در میان مسیر، به داخل رود اروند سقوط کرد. دومی را که شلیک کرد، دقیقاً به هدف خورد. با انهدام آن برجک، طنین «الله‌اکبر» نیروها بلند شد ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

... بچه‌هایی که داخل سنگر بودند، با اخم به من نگاه می‌کردند. یکی از آنها گفت: «این احمدی درست بشو نیست! همیشه شیطنت داره!» سر برادر صفایی را باندپیچی کردند تا خونریزی نکند. سرش خیلی درد می‌کرد. علاوه بر سرش، یک ترکش هم قسمتی از بادگیرش را پاره کرده بود. فکر کردیم که حتماً به شکمش اصابت کرده، اما اثری از درد و خونریزی دیده نمی‌شد! برادر صفایی زیپ بادگیرش را باز کرد و یک قرآن جیبی و یک دفترچه یادداشت ۱۰۰ برگ از داخلش بیرون آورد. روی یک طرف جلد دفترچه، که در سمت شکمش قرار داشت، عکس امام خمینی بود. با کمال تعجب دیدیم یک ترکش باریک و به اصطلاح چاقویی آمده و تمام دفترچه و مقداری از قرآن جیبی را پاره کرده، ولی همانجا متوقف شده بود! ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

... قبل از تاریکی هوا به مرکز تطبیق برگشتم. به محض ورود به سنگر، با چهره ناراحت و گرفته بچه‌ها مواجه شدم. همه نگران بودند. وقتی پرسیدم «قضیه چیه؟ چرا ناراحتید؟» یکی گفت: «حاجی رسولی مجروح شده. منتقلش کردن عقب.» با شنیدن این خبر، خیلی ناراحت شدم و فکر کردم که شاید اتفاق بدتری برایش افتاده است و نمی‌خواهند در شرایط عملیات، خبر بدی به من بدهند. گفتم: «راستش رو بگو. حاجی شهید شده؟» گفت: «نه. میگن از ناحیه پا مجروح شده و به عقب منتقلش کردن.» ...     

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

... اوایل صبح و قبل از طلوع آفتاب در قالب ستونی حرکت کردیم. در بین راه با حجت شوخی می‌کردم. در آن ایام، آنها کدوی زیادی از زمین کشاورزی‌شان برداشت کرده بودند و جیب‌های لباس او پُر از تخمه کدو بود. در حین حرکت ستون نیروها، دیدم دستش را توی جیبش کرد و مقداری تخمه کدو بیرون آورد. بعد هم دانه‌دانه آنها را شمرد و به هر کسی مقداری داد. از این کار او تعجب کردم! خیال کردم که دارد سر به سر بچه‌ها می‌گذارد. آنجا هم سر شوخی را باز کردم و گفتم: «حجت! تو چقدر خسیسی؟! تخمه کدوها رو دانه‌دانه می‌شماری؟ می‌خوای بدانی مثلاً چند تا تخمه به بچه‌ها دادی؟» او هم با روی خوش در جوابم گفت: «نه علی‌اشرف. به این خاطر می‌شمارم تا به اندازه به هر کسی برسه؛ نمی‌خوام یه نفر ده تا ببره و دیگری نُه تا؛ می‌خوام همه مثل هم ببرند.» ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی