دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روستای لیلمانج» ثبت شده است

یک روز که پدرم داشت بذر گندم می‌کاشت، دیدم در حال پاشیدن بذرها با خودش کلماتی را زمزمه می‌کند و با هر مشت بذری که می‌پاشد، می‌گوید: «این سهم مور و ملخ، این هم سهم گاو و گوسفند، این هم سهم رهگذر و این یک مشت هم سهم خودمان.» ابتدا تعجب کردم و با کنجکاوی از او پرسیدم: «بابا! اینها که میگی یعنی چه؟!» در جوابم گفت: «خدا رزق و روزی مخلوقاتش رو توی اینها گذاشته و این گندمی که ما می‌کاریم، بخشی از اون مال حیواناته، بخشی سهم رهگذر و بخشی هم سهم خودمان. وقتی این‌طور میگی، خدا هم برکت به مالت میده.»

👈ادامه این خاطرات در کتاب دوشکاچی

خاطره‌گویی علی حسن احمدی در برنامه تلویزیونی "ماه شهر" ویژه ماه مبارک رمضان از شبکه زاگرس (سیمای کرمانشاه)

19 اردیبهشت‌ماه 1400

برای دانلود فایل اینجا را کلیک نمائید

تقریباً مأموریت‌مان در جزیره رو به اتمام بود که نیروهای تازه‌نفسی از کرمانشاه به منطقه آمدند تا جایگزین ما شوند. بعد از اینکه خط را تحویل‌شان دادیم، به کرمانشاه برگشتیم. در طول مدت حضورمان در جزیره و تحمل شرایط طاقت‌فرسایش، تغییراتی هم در خواب و خوراک و فیزیک بدنی‌مان ایجاد شده بود. رنگ دست‌ها و صورت‌مان به خاطر تابش نور مستقیم آفتاب، شبیه بومی‌های منطقه تیره شده بود و چند کیلو هم وزن کم کرده بودیم. بی‌خوابی‌های متعدد در منطقه، همه را خسته کرده بود. بچه‌ها نیاز به استراحت داشتند. برادر رسولی به همه مرخصی داد. من هم به روستا رفتم. تقریباً دو ماه بود پسرم را ندیده بودم. در این مدت، میثم بزرگ‌تر شده بود و دوست داشتم به اندازه مدتی که در کنارش نبودم، او را سیر ببینم…

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

زمستان با تمام سختی‌هایش سپری شد و رفته‌رفته به فصل بهار نزدیک شدیم. ایام نوروز برای ما بچه‌ها حال و هوای دیگری داشت. همه خوشحال بودند و ما هم به عشق شیرینی و آجیل و عیدی‌گرفتن از بزرگترها، سر از پا نمی‌شناختیم. عیدی گرفتن ما هم شکل و شمایل متفاوتی داشت. شب سال تحویل بود که با دوستانم و بچه‌های فامیل جمع شدیم و هر کسی یک شال یا روسری از خانه‌اش آورد و آنها را گره زدیم تا مثل یک طناب بلند شود. روی پشت‌بام بیشتر خانه‌ها یک سوراخ گِلی بود که معمولاً در راستای تنور خانه قرار داشت و اصطلاحاً به آن «باجه» می‌گفتیم. شال‌ها و روسری‌ها را از داخل باجه به داخل خانه آویزان کردیم. با این کارمان صاحب‌خانه هم متوجه شد که از آنها عیدی می‌خواهیم. چند دقیقه نگذشت که چند تخم‌مرغ رنگی پخته و یک مشت نخود و کشمش توی روسری گذاشتند و آن را گره زدند... به این کار «شال‌دورَکانی» می‌گفتیم.

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

تا زمان ورود امام به ایران در 12 بهمن 1357 تظاهرات مردمی هم ادامه داشت، اما در آن ایام به اوج خودش رسیده بود. 22 بهمن 1357 بود که همراه پدرم به شب‌نشینی رفته بودم. مدتی بود که رادیو هم پای ثابت شب‌نشینی‌های ما شده بود. همه به جای قصه‌گویی و شاهنامه‌خوانی، پیگیر اخبار بودند تا بدانند در مملکت چه می‌گذرد. آن شب رادیو این سرود را پخش می‌کرد: «ایران ایران ایران، رگبار مسلسل‌ها، ایران ایران ایران، مُشتِ شده بر ایوان ...» برای اولین بار بود که این سرود زیبا و شورانگیز را می‌شنیدم. با شنیدن این سرود، انگار تمام موهای بدنم سیخ شده بودند. شور و شعفی وصف‌ناشدنی تمام وجودم را فراگرفته بود.
برنامه‌های آن شب رادیو، سرشار از نشاط بودند و نوید اتفاقات خوبی را می‌دادند. با شروع اخبار سراسری، همگی سکوت کردند تا به دقت خبرها را گوش کنند. آن شب خبر پیروزی انقلاب از رادیوی سراسری اعلام شد. با شنیدن خبر، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. واقعاً شبی به یاد ماندنی بود.

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

… یک روز همراه پدرم به صحرا رفتم. با هم سوار الاغ شده بودیم و داشتیم مسیری را طی می‌کردیم. چند کیلومتری از روستا دور شده بودیم که پدرم با لحن آرام و دلسوزانه‌ای به من گفت: «پسرم! عزیز دلم! حرفی علیه شاه نزن، می‌آیند و می‌برنت و می‌کشنت ها؟!» می‌دانستم در آن کوه و بیابان و آن اطراف کسی نیست که حرف ما را بشنود، ولی پدرم از ترس اینکه مبادا مأموری آن اطراف باشد و حرف ما را بشنود و بیاید و مرا با خودش ببرد، اینطوری آرام حرف می‌زد. من هم دوباره شروع کردم به فحش دادن علیه شاه و طرفدارانش. این بار پدرم با لحن تندتری گفت: «چیزی نگو! می‌شنوند، می‌آیند و می‌برنت ها؟!» من هم بی‌اعتنا به حرف‌هایش، کارم را ادامه دادم. وقتی که پدرم دید با صحبت‌هایش نمی‌تواند مرا ساکت کند و من هم کار خودم را می‌کنم، مرا از الاغ پایین آورد و یک دست کتک مفصل زد. کسی هم در آن بیابان نبود که به فریادم برسد و مرا نجات دهد.

👈 ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... با صدای صفیر هر گلوله خمپاره‌ای، مجبور می‌شدیم سریع روی زمین دراز بکشیم تا از ترکش‌های بی‌رحمانه‌اش در امان بمانیم. در بین نیروها یک پیرمرد هم حضور داشت که وقتی خمپاره به سمت شیار می‌آمد، روی زمین می‌خوابید و یکدفعه با صدای بلند و به زبان کُردی می‌گفت: «ای خدا بووره ای نان درآوردنه.» این جمله، تکیه کلامش شده بود و قصد خاصی هم از گفتن آن نداشت. برادر فرهنگیان که پشت سرش بود، حرفش را شنید و به او گفت: «بلند شو آقاجان!» آن پیرمرد هم بدون اینکه چیزی بگوید، از جایش بلند شد. فرمانده که از تکرار جمله او ناراحت شده بود، با جدّیت تمام گفت: «آقاجان اشتباه آمدی! اینجا، جای نان درآوردن نیست.» بعد با انگشت اشاره، پشت جبهه را نشان داد و گفت: «برگرد تا کشته نشدی! برو اونجا نان در بیار!» ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

مسئول تعاون را دیدم و گفتم: «به رزمنده‌ها سهمیه نفت میدن؟» گفت: «مقداری گازوئیل داریم که قراره به رزمندگانی که توی جبهه هستند، تعلق بگیره. بیش از سه گالُن هم نمیدیم.» برگه حواله ۶۰ لیتری را به دستم داد و گفت: «زودتر برو بگیرش تا دیر نشده» … بیش از ۲۰۰ نفر پیر و جوان و مرد و زن، یک صف بلند درست کرده بودند و گازوئیل می‌خواستند. اغلب‌شان آواره بودند و از مشکلات‌شان ابراز ناراحتی می‌کردند. صدای مسئول شعبه بلند بود: «اینجا نفت نداریم. گازوئیله. در ضمن، اینا سهمیه رزمندگانه» … سهمیه‌ام را گرفتم. زنی گریه‌کنان به طرفم آمد و با گریه و التماس گفت: «آواره‌ام. بچه‌هام از سرما دارند می‌میرند. کمی از این گازوئیل بهم میدی؟» خیلی متأثر شدم و گفتم: «اشکالی نداره. اون گالُن خالی رو بده.» یکی از گالُن‌هایم را برایش خالی کردم … چیزی نگذشت که همه گازوئیل‌ها را با چند نفر تقسیم کردم. یک قطره هم برای خودمان باقی نماند. به خانه برگشتم. هوا خیلی سرد بود و نمی‌دانستم در این اوضاع چه باید بکنم؟! مدت مرخصی‌ام رو به پایان بود. بعد از ظهر که شد، خداحافظی کردم و عازم جبهه شدم.

ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

درگیری با ضدانقلاب ادامه داشت تا اینکه رژیم بعث عراق در ۳۱ شهریور ۵۹ به ایران حمله کرد. اواخر آبان ماه همان سال که مصادف با دهه‌ی اول ماه محرم بود، قرار شد گروهی از روستای ما بصورت داوطلبانه به جبهه بروند و با دشمن متجاوز بجنگند. پدرم به همراه «نصرالله فرهنگیان»، «مجید فرهنگیان»، «فرهادمیرزا پرویزی»، «جعفر احمدی»، «علی‌قلی فرهنگیان»، «اسمعلی فرهنگیان» و «محمدمراد فرهنگیان» اعضای آن گروهی بودند که می‌خواستند به جبهه اعزام شوند. شب قبل از اعزام، به مسجد رفتیم و بعد از نماز مغرب و عشاء مراسم عزاداری امام حسین(ع) شروع شد. حال و هوای محرم آن سال با سال‌های قبل خیلی فرق می‌کرد. روضه‌ها سوز و گداز دیگری داشتند. بعد از اینکه مراسم به پایان رسید، آن گروه ۸ نفره در محوطه‌ی مسجد از مردم خداحافظی کردند و به منطقه اعزام شدند. پدرم جلودار آن گروه بود. جبهه‌ی بازی دراز در سرپل ذهاب مقصد آنها بود.

با پیروزی انقلاب، اتفاقات جالبی هم برای ما پیش آمد. تقریباً اوایل اسفندماه بود که پدرم برای انجام کاری به سنقر رفت. وقتی به خانه برگشت، چند قطعه عکس هم در دستش بود. گویا به عکاسی رفته بود تا عکس پرسنلی بگیرد. از او پرسیدم: «بابا! این عکس‌ها برای چیه؟!» گفت: «پسرم! می‌خوام برم کمیته‌ای بشم!» با شنیدن این جمله داشتم شاخ درمی‌آوردم. با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: «جدّی میگی بابا؟!» با لحن خاصی به من گفت: «مگه باهات شوخی دارم بچه؟!» همین طور متحیّر مانده بودم پدرم چطوری صد و هشتاد درجه تغییر کرده است! او در همان یک هفته‌ی اول پیروزی انقلاب، خیلی عجیب متحوّل شده بود.