من و مادرم بعد از چند ماه همدیگر را میدیدیم و درد و دلهایمان تمام شدنی نبود. نمیدانستم در این مدت چه سختیهایی کشیده است. مادرم گفت: «یک بار به سنقر رفته بودم و پاسداری دیدم که هم سن و سال تو بود و از این لباسهای جنگلی تنش کرده بود. جلو رفتم و دستم رو به گردنش انداختم و گفتم: «پسری دارم که مثل شما پاسداره، میگن لباسهاش هم مثل لباسهای شماست. ازش خبری نداری؟» او هم از من پرسید: «مادرجان! پسرت کجاست؟» من هم گفتم: «نمیدانم، ولی میگن توی جنگلها و اون دور دورها با دمکراتها میجنگه.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی