دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حلبچه» ثبت شده است

روایتی از امدادرسانی رزمندگان اسلام در عملیات والفجر10 و بمباران حلبچه

خوانشی از کتاب دوشکاچی خاطرات آقای علی‌حسن احمدی

با تشکر از جناب آقای ریاضی که این صوت را ارسال نمودند. 

جهت دریافت پادکست به اینجا مراجعه نمائید.

... آن بسیجی در مقابل غُرزدن‌های ابراهیم ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. به آنها که رسیدم، صدا زدم: «چیه ابراهیم؟ چه شده؟» تا مرا دید، گفت: «بابا بیا خودت رو برسان! بار قاطر روی زمین افتاده، یکی هم گیر من آمده و دلش خوشه که می‌خواد با عراقی‌ها بجنگه، ولی بلد نیست بار یک قاطر رو ببنده! ...» آن بسیجی رویش را برگرداند. تا او را دیدم، با تعجب گفتم: «سلام حاجی! خوبی؟» ابراهیم زمانی که دید من آن بسیجی را «حاجی» خطاب کردم، برای لحظه‌ای طناب را نگه داشت و با تعجب از من پرسید: «این کیه؟!» گفتم: «حاج ناصح، فرمانده تیپ.» تا این را شنید، رنگ رخساره‌اش تغییر کرد و داشت از خجالت آب می‌شد ... این بار با لحن آرامی گفت: «حاجی ببخشید. متوجه نشدم که شمایید.» حاج ناصح که با صبر و بردباری تمام غرولندهای او را تحمل کرده و چیزی نگفته بود، به ابراهیم گفت: ...  

👈تکمیلی خاطره در کتاب دوشکاچی

... در اثر بمباران، پیکر بی‌جان تعدادی از این مردم بی‌پناه در کنار جاده روی زمین افتاده و تعدادی از آنها نیز در حال جان کندن بودند. روی دست و صورت تعدادی از جنازه‌ها، تاول‌های آبکی و بزرگی را دیدم، اما برخی دیگر اینچنین نبودند و تاول‌ها در داخل دهان و گلویشان ایجاد شده و راه تنفس آنها را بسته بود. کودکی را دیدم که به سمت جنازه پدر و مادرش رفت و به محضی که آنها را با این وضعیت دید، وحشت کرد و از آنجا دور شد. دیدن این صحنه‌ها، برایم دردناک و ناراحت‌کننده بود. نگاهی به دشت‌های اطراف کردم. همه جا پُر بود از جنازه‌های مردمی که قربانی شده بودند ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... دوربین دیده‌بان را گرفتم و منطقه را رصد کردم. نگاهی به تانک انداختم. یک قبضه دوشکا روی تانک بود. راننده‌اش هم سرش را از دریچه تانک بیرون آورده بود و تانک را به سمت ما هدایت می‌کرد. با دستم به موقعیت تانک اشاره کردم و به شوخی به بچه‌ها گفتم: «بچه‌ها! خوب نگاه کنید، اگه من این تانک رو با دوشکا منهدم نکردم! اون وقت هر چه خواستید به من بگید.» ... با قبضه دوشکا، سر راننده تانک را نشانه گرفتم و به سمتش رگبار زدم. بریدگی کنار جاده خیلی زیاد بود. بعد از اینکه مقداری تیراندازی کردم، تانک به کناری پیچید و آرام‌آرام چپ کرد! ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی