... چند گونی پُر از خاک هم روی پایه قبضه قرار دادیم تا در حین تیراندازی، تکان نخورد. بعد به رضا گفتم: «خوشراه! اینجا دیگه تانکی مقابلت نیست، نیروهای دشمن رو بزن. اونا از روی اون یال، پشت بچههای ما رو بستن و بهشان اجازه نمیدن که از محاصره خارج بشن.» او هم سریع رفت و شروع به تیراندازی کرد. به محض تیراندازی، گرد و خاکی از کنار قبضه بلند شد. یک نوار تمام شلیک کرد. بعد هم چند قدمی از کنار قبضه به عقب برگشت تا نوار بعدی را ببرد. با گرد و خاکی که بلند شده بود، موقعیت سنگر دوشکا لو رفت. این بار دشمن با تیربارهایش به سمت قبضه شروع به تیراندازی کرد. تیرهای آنها به گونیها و اطراف سنگر میخورد، ولی هر طور که شد، رضا نوار دوم را هم روی قبضه گذاشت و تیراندازی کرد. کمی به عقب برگشت تا نوار سوم را هم ببرد، اما ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی