📖... همینطور که به چهرهام زُل زده بود، به من گفت: «میآیی از اینجا بریم جای دیگهای؟!» گفتم: «نه!» گفت: «چرا نمیآیی؟!» گفتم: «خب با تمام دوستان، نزدیکان و رفقایم، که همگی اهل یک روستا هستیم، اینجا در یک گردان جمع شدهایم؛ دوست دارم در کنار اینها باشم.» وقتی که پاسخ منفی مرا شنید، چیزی نگفت. چند دقیقهای که گذشت، دوباره از من پرسید: «برادر! راستی نگفتی برای چه به جبهه آمدهای؟!» من که از این سؤال خندهام گرفته بود، گفتم: «چه سؤال عجیب و غریبی میپرسی برادر؟!» گفت: «خب، برای چه آمدی؟» گفتم: «برای خدا. مگه کسی برای غیر خدا به جبهه میاد؟» بعد از چند لحظه که گذشت، این بار گفت: «برای خدا آمدی؟!» گفتم: «آره.» گفت: «حالا اگه جایی که خدا باشه، ولی دوست و رفیق و همشهریات اونجا نباشه، خدمت میکنی؟»...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی