روایت «پایی که بسته شد» از زبان راوی کتاب دوشکاچی
روایت «پایی که بسته شد» از زبان راوی کتاب دوشکاچی
نیروهای ما در عملیات عاشورا در محاصره بودند. وقتی همه راهها و تلاشها برای نجاتشان به بنبست ختم شد، فرمانده تیپ با بیسیم به آنها اعلام کرد: «ما دیگه نمیتونیم برای شما کاری کنیم. خودتون هر طور صلاح میدونید اقدام کنید ...» شاید این بدین معنی بود که بروید اسیر شوید تا جان خود را حفظ کنید. نمیدانستم بچهها با شنیدن این پیام، چه واکنشی از خودشان نشان خواهند داد. چند لحظه بعد، از کنار سنگر دوباره صدای بیسیم را شنیدم: «ما مقاومت میکنیم و هرگز تسلیم نمیشیم.» بعد هم صدای بیسیم قطع شد. برای یک لحظه سکوت مرگباری در سنگر حاکم شد و انگار پیام آخر بچهها مرتب توی گوشم تکرار میشد. زمان زیادی نگذشت که صدای شلیکهای پیاپی دشمن به گوشمان رسید. ... بیرحمانه به بچههای ما حمله کردند، ولی دیگر بچهها نه آبی داشتند، نه غذایی و نه مهماتی. تاب مشاهده شهادت بچههای لبتشنه را نداشتم ...
👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
مستند حماسه مرصاد | شبکه دو سیما - ۴ مردادماه ۱۳۹۹
به همراه روایت علی حسن احمدی از عملیات مرصاد و عملیات عاشورا میمک ایلام
باید فکری میکردم. بچههای ما در محاصره بودند و ما هم لحظهای آرام نداشتیم. در اطراف سنگر دوشکا بودم که دیدم دو نوجوان آرامآرام از کناره ارتفاع به سمت ما بالا میآمدند. به نظر میآمد زخمی شده بودند. فاصله ما با آنها چیزی حدود ۵۰ متر بود. جلوتر که آمدند، فهمیدم بسیجیاند. گویا موفق شده بودند از آن معرکه نجات پیدا کنند و به سمت ما بیایند. رمقی نداشتند و به سختی به ما نزدیک میشدند. وقتی به سنگر دوشکا رسیدند، روی خاکریز نشستند و با صدای ضعیفی پرسیدند: «دوشکاچی کیه؟» من و چند نفر دیگر از بچهها که آنجا بودیم، چیزی نگفتیم. آنها چند مرتبه این سؤال را تکرار کردند، اما کسی جوابی نداد. آخر سر برای اینکه بدانم چرا این سؤال را پرسیدند، گفتم: «من دوشکاچیام. چه کار دارید؟» تا این را گفتم، انگار که جان تازهای گرفته باشند، سریع به طرفم آمدند و گفتند: «میخواهیم دست و پات رو ببوسیم.» با تعجب به آنها گفتم: «چرا؟! مگه چه شده؟» با صدایی کم رمق گفتند: «با اون مقداری که تیراندازی کردید، ما موفق شدیم نجات پیدا کنیم. خیلی از بچهها هنوز توی محاصرهاند. اگه تیراندازی کنید، بقیه هم نجات پیدا میکنند.»
علی حسن احمدی رزمنده دلاور کرمانشاهی در ظهر یکی از روزهای مهرماه ۱۳۶۳ در منطقه میمک در بحبوحه عملیات عاشورا، زمانی که نیروهای خودی در محاصره دشمن بعثی قرار گرفته بودند و آتش دشمن از هر طرف بر روی آنها باریدن گرفته بود، تصمیمی سرنوشتساز و در عین حال خطرناک گرفت. او پایش را با سیم تلفن صحرایی به پایه دوشکا بست تا بماند و بایستد و بجنگد. تیراندازیهای مداوم او با دوشکا باعث شد تا ...
👌🏻شرح ماجرای جذاب او را از کتاب دوشکاچی دنبال کنید.
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇🏼
www.sooremehr.ir/fa/book/3321
📒انتشارات سوره مهر
... ظهر شده بود. با اینکه دو تکه پنبه در گوشهایم گذاشته بودم، ولی از آنها خون جاری بود. لباسهایم خیس عرق شده بودند. بعد از سه چهار ساعت تیراندازی، به بچهها گفتم: «برام نوار بیارید بالا»، اما بچهها گفتند: «دیگه فشنگ نداریم. تمام شد!»
با ناراحتی به جعبههایی که پایینتر از سنگر بودند، اشاره کردم و گفتم: «پس اون همه فشنگ چیه؟» گفتند: «تمام شد. چیزی نداریم!» حرف آنها را باور نکردم. با خودم گفتم که شاید میخواهند سر به سرم بگذارند. سیم تلفن را از پایم جدا کردم و به سمت بچهها رفتم که جعبههای مهمات را نشانشان بدهم، اما ناگهان سرم گیج رفت و روی زمین افتادم ...