دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علیرضا کسرایی» ثبت شده است

ایام شهادت حضرت زهرا(س) هم بود و بیشتر کسانی که توی سنگر بودند، حال و هوای عجیبی داشتند. به پیشنهاد یکی از آنها دعای توسل خواندیم. با هر فراز این دعا، اشک‌ها ریخته می‌شد و از هر گوشه سنگر صدای گریه به گوش می‌رسید. همه دل‌شکسته بودند. دعا تمام شد، اما هر کسی در گوشه‌ای کز کرده بود و زیر لب چیزی می‌گفت. یکی با خدا راز و نیاز می‌کرد و می‌گفت: «خدایا! ما آماده‌ایم، اما خودت باید کمک‌مان کنی، اگه تو نباشی ما هیچیم.» دیگری دست‌هایش را بالا آورده بود و می‌گفت: «خدایا! به حق پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) کمک‌مان کن تا بر دشمن پیروز بشیم.» در گوشه‌ای از سنگر صدای ضعیف‌تری به گوش می‌رسید که ائمه معصومین(ع) را واسطه قرار می‌داد و می‌گفت: «شما را به خدا، نذارید دل امام غمگین بشه و مردم هم ناامید بشن.» ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

... برادر رسولی به من گفت: «برو کمی چایی دَم کن تا بعدش بفرستمت دفتر قضایی!» بعد از خوردن چای و شیرینی، استکان‌ها را به من داد و آنها را شستم و شیرینی را بین بچه‌ها توزیع کردم. وقتی دوباره به اتاق برگشتم، با رویی خندان گفت: «حالا اون برگه کاغذ و خودکاری که روی میز هست رو برام بیار» روی کاغذ برایم نوشته‌ای آماده کرد و با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود، مرا به دفتر قضایی فرستاد! این کار، به خاطر غیبت 15 روزه‌ام بود ... در دفتر قضایی سعی کردم با دلایلی، کارم را توجیه کنم تا این 15 روز به عنوان غیبت در پرونده‌ام ثبت نشود ... چون علی‌قلی فرهنگیان از وضعیت من و مجروحیت پدرم خبر داشت، روی همان برگه نوشت: «فرمانده گردان ادوات! لطفاً این مدت را به عنوان مرخصی ثبت کنید.» ... دستور دفتر قضایی را به برادر رسولی تحویل دادم. او هم نگاهی به برگه کرد و با چهره آرام و روی خوشی که داشت، به من گفت: «آها! همشهری‌ات بالاخره کار خودش رو کرد دیگه؟ آره؟!» ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

آذرماه سال 58 بود که با فرمان امام مبنی بر تشکیل بسیج، هسته‌های مقاومت مردمی یا همان کمیته هم در مجموعه بسیج منسجم‌تر شدند. برادر حدیدی که تا قبل از این مسئول کمیته بود، به عنوان فرمانده بسیج سنقر معرفی شد و ساختمانی هم در محله «پیره‌سوند» سنقر به عنوان پایگاه بسیج معین گردید. در همان ایام پدرم به صورت افتخاری و بدون دریافت حقوق و مزایا به عضویت بسیج درآمد. تا اواخر سال 58 پدرم چند نفری را نیز در این کار جذب کرد و آنها هم بسیجی شدند؛ از جمله «کرم‌رضا و غلامرضا پرویزی»، «نصرالله فرهنگیان»، «حجت‌الله احمدی» و «مولاقلی فرهنگیان» ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

... در حینی که روی پشت‌بام بودیم، صدای شلیکی به گوش‌مان رسید و تیری به پای یدالله اصابت کرد. فریادش بلند شد و سریع نشست. زیر بغلش را گرفتم و او را به گوشه‌ای از پشت‌بام کشاندم. با چند نفر دیگر از بچه‌ها از طریق دریچه آن خرپشت از پله پایین رفتیم و داخل خانه شدیم. سه چهار نفر دیگر از جمله همان دختری که توی کوچه دیده بودم، داخل خانه بودند. به محض ورود به خانه، سلاح‌هایمان را به سمت‌شان گرفتیم و داد زدیم: «دست‌ها بالا!» ... از نوع پوشش و لهجه آنها می‌شد فهمید کُرد نبودند. از خودشان مقاومتی نشان ندادند و تسلیم شدند. اینها اولین اسیرانی بودند که ما گرفتیم و یدالله کلوچه هم اولین مجروحی بود که با چشمان خودم مجروحیتش را می‌دیدم ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

ابتدا تمایلی نداشتم خاطرات خودم از زمان جنگ را بازگو کنم؛ چرا که احساس می‌کردم در مقابل فداکاری‌ها و رشادت‌های همرزمان و رفقای شهیدم، کاری نکرده‌ام. یک روز در اتاق فرماندهی لشگر نبی‌اکرم(ص) سردار «مراد حسنی» دستور داد تعدادی از تصاویر شهدا و رزمندگان دفاع مقدس از جمله تصویر من در عملیات عاشورا را در سالن ساختمان فرماندهی نصب کنند. راضی نبودم عکس مرا چاپ کنند. سردار با لحنی جدی و آمیخته به شوخی گفت: «اولاً فکر نکن که این عکس فقط مال خودته! این باید جلوی چشم رزمنده‌ها باشه. در ثانی، اصلاً چرا خودت خاطراتت رو نمیگی؟ من که تو رو خوب می‌شناسم؛ می‌دانم توی جنگ چه خدماتی کردی.» گفتم: «نمی‌خوام از خودم چیزی بگم. دوست ندارم مطرح بشم.» از ته دل آهی کشید و از وضعیت روز جامعه گفت: «شاید تا دیروز فکر می‌کردیم ساکت بودن و حرفی از جنگ نزدن خوبه؛ اما امروز، روز نگفتن نیست. امروز تکلیف شرعی داریم که خاطرات‌مان رو بگیم. اگه منو به عنوان فرمانده‌ات قبول داری، از تو می‌خوام این کار رو حتماً انجام بدی؛ اصلاً فکر کن دارم یه جورایی بهت دستور میدم! الآن رهبرانقلاب تأکید داره که رزمنده‌ها خاطرات‌شان رو به آیندگان منتقل کنند. تو هم باید این کار رو مد نظر داشته باشی.» صحبت‌های سردار به من دلگرمی داد.

راوی کتاب دوشکاچی

رفته‌رفته علاقه‌ام به حضور در بسیج بیشتر شد. این علاقه ادامه پیدا کرد تا اینکه «رمضان احمدی»، همسایه دیوار به دیوارمان به سربازی رفت. او خدمت سربازی‌اش را در ارتش و در منطقه «میمک» ایلام می‌گذراند. زمانی که به مرخصی می‌آمد، من و چند نفر از دوستانم به خانه‌شان می‌رفتیم و او از سربازی‌اش در منطقه جنگی برای‌مان تعریف می‌کرد و من از ته دل حسرت می‌خوردم و می‌گفتم: «خدایا! کی میشه من هم برم سربازی؟!» جرأت این را نداشتم که از پدرم بخواهم اجازه دهد تا به جبهه بروم، چون پدرم اجازه نمی‌داد. در روستای ما هم کسی نبود که با سن کم به جبهه رفته باشد؛ همین طور مانده بودم و نمی‌توانستم به پدرم چیزی بگویم. بیشتر کسانی که به جبهه اعزام می‌شدند، یا کسانی بودند که سن بالایی داشتند و یا پاسداران و بسیجیانی بودند که سابقه قبلی حضور در جبهه را داشتند ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... با شروع جنگ و حضور پدرم در بسیج، کار کشاورزی هم مثل قبل پیش نمی‌رفت. بیشتر مردم روستا مجبور بودند برای امرار معاش و تهیه مایحتاج زندگی‌شان به تهران یا شهرهای دیگر بروند و در آنجا کارگری کنند. دی‌ماه سال 60 بود که من هم تصمیم گرفتم با چند نفر از دوستان و بچه‌های فامیل برای مدتی به تهران بروم و در آنجا کارگری کنم تا از این طریق بتوانم کمک‌خرجی برای خانواده‌ام باشم. ابتدا پدر و مادرم راضی نبودند به تهران بروم. پدرم بیشتر مخالفت می‌کرد. او فکر می‌کرد که شاید نتوانم از عهده کارگری در یک شهر غریب بربیایم و مجبور شوم زندگی را به سختی بگذرانم؛ اما هر طوری بود او را راضی کردم ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

🌷نفیر نی‌زار

📹به یاد شهدای عملیات عاشورا در منطقه میمک - مهرماه سال 1363 - خاطره ایستادگی و مقاومت حماسی رزمندگان دلاور تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه که در محاصره دشمن بعثی قرار گرفتند و لب تشنه و مظلومانه به شهادت رسیدند را از کتاب دوشکاچی با روایت آقای علی‌حسن احمدی دنبال کنید.

برای دانلود این کلیپ به اینجا مراجعه نمائید.

... اهداف مد نظر فاصله نسبتاً دوری با ما داشتند و برادر «محمدرضا ضیایی»، یکی از خدمه‌های توپ ۱۰۶ م.م مجبور شد قبضه را تا جایی که ممکن بود جلو بیاورد. بعد هم لوله آن را تا حد امکان بالا برد تا قبضه در آخرین بُرد ممکن‌اش شلیک کند. با این کار او، این سلاح از حالت تیرمستقیم خارج می‌شد و شبیه سلاح منحنی‌زن کار می‌کرد و گلوله‌اش تا اهداف دورتر هم می‌رفت ... در کنار سنگر دوشکا محمدرضا مشغول کار بود و همچنان شلیک می‌کرد. این توپ صدای خشک و خشنی داشت و در کنار صدای انفجار سایر گلوله‌ها، انسان را عصبی می‌کرد و به مرور زمان اثرات مخربی بر روح و روان خدمه‌اش باقی می‌گذاشت؛ اما وقتی به چهره محمدرضا نگاه کردم، اثری از خستگی در او ندیدم و روحیه‌اش طوری بود که اصلاً خم به ابرو نمی‌آورد و همچنان به کارش ادامه می‌داد. او تا آن لحظه چیزی حدود ۲۰۰ گلوله شلیک کرده بود. در همین هنگام دیدم که گلوله دیگری را برداشت تا شلیک کند که ناگهان ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... حسین همه آتش‌ها را رصد می‌کرد؛ آتش خمپاره، مینی‌کاتیوشا، توپخانه و ... به یکی می‌گفت چپ بزن، به دیگری می‌گفت راست بزن، از یکی می‌خواست بُرد را اضافه کن و به دیگری می‌گفت همین حالت خوبه، آتش‌باری را زیاد کن. خیلی خوب تک‌تک گلوله را رصد می‌کرد. به محض این که فرمانده گروهان‌ها به قبضه‌چی‌ها اجازه شلیک می‌دادند، با هر شلیک، ندای «الله‌اکبر» قبضه‌چی بلند می‌شد و این طور به بیسیم‌چیِ دیده‌بان اطلاع می‌داد که گلوله شلیک شده را رصد کند. این کار بارها تکرار شد و این حسین بود که در جواب می‌گفت: «جانم فدای رهبر» با شلیک هر گلوله، الله‌اکبر و جانم فدای رهبر، بین نیروهای آتش‌بار و دیده‌بان رد و بدل می‌شد ... نگرانی از وضعیت بچه‌های محاصره شده، در چهره همه بچه‌ها نمایان بود. همگی تلاش می‌کردند و با نهایت سرعت و دقت مشغول مبارزه بودند. این وضعیت تا شب ادامه پیدا کرد ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی