خاطرهگویی علی حسن احمدی در برنامه تلویزیونی "ماه شهر" ویژه ماه مبارک رمضان از شبکه زاگرس (سیمای کرمانشاه)
19 اردیبهشتماه 1400
خاطرهگویی علی حسن احمدی در برنامه تلویزیونی "ماه شهر" ویژه ماه مبارک رمضان از شبکه زاگرس (سیمای کرمانشاه)
19 اردیبهشتماه 1400
👊پیام علیحسن احمدی به مناسبت روز جهانی قدس
📍قدس عزیز زیاد منتظرت نمیگذاریم. در پنجاه کیلومتری تو در نقطه رهایی منتظر اعلام رمز عملیات آزادیات توسط فرمانده مقتدر حضرت سیدعلی خامنهای هستیم که همراه رزمندگان غیور جبهه مقاومت با ندای الله اکبر زمین و زمان را بر سر مستکبران عالم به لرزه درآوریم و ناپاکان غاصب صهیونیست را به دریا بریزیم؛ گرچه در این راه غرب و غربپرستان داخلی مقداری خار راهمان باشند و پاهایمان را خونین کنند، اما باکی نیست و بزودی خواهیم آمد.
(1400/02/17)
گفتگوی ماهنامه فرهنگی-اجتماعی «اتفاق» کرمانشاه با نویسنده کتاب دوشکاچی
... وقتی برادر الماسی از ارتفاع بالا آمد، برادر کاوه خیلی آرام با او شروع به حرف زدن کرد: «این چه وضعیه؟ چهار تا تیر انداختند و تو خودت رو باختی؟ حالا عقبتر از بچهها میای؟ میگم برو بالا، نمیری! چرا؟» او هم با بغضی در گلو گفت: «برادر کاوه! این طور که میگی نیست. اون پایین هم اگه میموندیم، دشمن نمیتونست کاری از پیش ببره.» بعد از نماز صبح برادر کاوه از سنگرش بیرون آمد و با تعجب از الماسی پرسید: «خون؟ داره از پات خون میاد؟» الماسی هم گفت: «چیزی نیست برادر کاوه!» برادر کاوه پرسید: «پات چی شده؟ کِی زخمی شدی؟» الماسی سرش را پائین انداخت و گفت: «برادر! شب که درگیر شدیم، پام تیر خورد و نخواستم به شما و بچهها چیزی بگم. دلیل اینکه گفتم بالا نریم به همین خاطر بود، چون لنگانلنگان نمیتونستم مثل شما راه برم.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... برادر صفایی گفت: «یکی از این کمپوتها رو باز کنید تا بدیم به این اسیره، بلکه کمی جان بگیره.» یکی از بچهها سرنیزهاش را درآورد تا درِ یکی از آنها را باز کند، اما آن عراقی به محضی که چشمش به سرنیزه افتاد، رنگش پرید و خودش را باخت. نفسنفسزنان با حالتی وحشتزده به ما زُل زده بود و چیزی نمیتوانست بگوید. سریع درِ کمپوتی را باز کردیم و به او دادیم تا بخورد. وقتی که دید کاری با او نداریم، کمپوت را گرفت و آن را سر کشید. کمی که سر حال شد، برادر صفایی با آرامش خاصی به او گفت: «ما به تو آسیبی نمیرسانیم؛ خیالت راحت باشه.» با اینکه او عراقی بود و شاید زبان فارسی را هم نمیفهمید، اما با شنیدن این جمله، آرامتر شد و احساس کرد که خطری او را تهدید نمیکند ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
… خلبان به من گفت: «داشتیم گشت میزدیم که توی پادگان دیدیمات به این طرف و آن طرف میدویدی و تانکهای عراقی هم روبروت بودند. سریع توی پادگان نشستیم تا نجاتت بدیم.» من هم از آنها تشکر کردم. بعد هم مرا آوردند و اینجا پیاده کردند و گفتند: «از اینجا میشه بری عقب؛ ما مأموریت داریم و باید برگردیم.» من هم از آنها جدا شدم و به طرف تو آمدم.» وقتی صحبتهای آن برادر ارتشی را شنیدم، با خودم گفتم: «گر چه «شیرودی» شهید شده، اما هزاران شیرودی دیگه مثل اون خلبان شجاع، توی هوانیروز هستند که توی چنین وضعیت خطرناکی، به دل دشمن میزنند و جان یک نفر رو نجات میدن.» به او راه عقبه نیروها را نشان دادم و گفتم: «از این مسیر میشه برگردی عقب.» او هم خداحافظی کرد و رفت.
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
تقریباً مأموریتمان در جزیره رو به اتمام بود که نیروهای تازهنفسی از کرمانشاه به منطقه آمدند تا جایگزین ما شوند. بعد از اینکه خط را تحویلشان دادیم، به کرمانشاه برگشتیم. در طول مدت حضورمان در جزیره و تحمل شرایط طاقتفرسایش، تغییراتی هم در خواب و خوراک و فیزیک بدنیمان ایجاد شده بود. رنگ دستها و صورتمان به خاطر تابش نور مستقیم آفتاب، شبیه بومیهای منطقه تیره شده بود و چند کیلو هم وزن کم کرده بودیم. بیخوابیهای متعدد در منطقه، همه را خسته کرده بود. بچهها نیاز به استراحت داشتند. برادر رسولی به همه مرخصی داد. من هم به روستا رفتم. تقریباً دو ماه بود پسرم را ندیده بودم. در این مدت، میثم بزرگتر شده بود و دوست داشتم به اندازه مدتی که در کنارش نبودم، او را سیر ببینم…
تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
... قبل از عملیات، برادر کاوه چند دقیقه برایمان صحبت کرد. او چند تاکتیک شلیک با اسلحه را به ما آموخت. به ما گفت: «خشابهای سلاحتون رو بردارید و سه تا گلنگدن بکشید، بعد ماشه رو بچکونید و مطمئن بشید که سلاحتون در حین عملیات گیر نکنه. سعی کنید توی درگیری با ضدانقلاب، از رگبار استفاده نکنید.» بعد مکثی کرد و گفت: «ای کاش میتونستم رگبار همه تفنگها رو خراب کنم! این رگبار، آفت جون شماست.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی
🔺روایتی از دوشکاچی خاطرات علیحسن احمدی
🎙با تشکر از جناب آقای فرزاد زیبایی
برای دانلود پادکست اینجا را کلیک بفرمائید.
حکم من امضاء شده بود و دیگر نمیشد کاری کرد. حالا من رسماً محافظ حاجآقا احمدی شده بودم. خودم را به ایشان معرفی کردم و بعد از آن، هر کجا که میخواست برود، همراهش بودم. از وقتی که به عنوان نماینده انتخاب شده بود، تا زمانی که در مجلس حضور پیدا کرد، حدود یک ماه طول کشید... در تهران حدود یک ماه محافظش بودم...
در طول این مدت، در زمان استراحت، به آسایشگاه محافظان میرفتم. یک روز که در آسایشگاه نشسته بودم، به یاد بچههای جبهه و جنگ افتادم. هرچه به خودم نگاه میکردم، اصلاً به گروه خونیام نمیخورد که اینجا در شهر خدمت کنم و از فضای جبهه و جنگ و بچهها دور بمانم.
هر چه با خودم کلنجار میرفتم، راضی نمیشدم. این در حالی بود که وضعیت فعلیام از لحاظ جایگاه اجتماعی و رفاهی و ... بد نبود و مزایایی هم برایم داشت؛ اما جبهه برای من چیز دیگری بود...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی