دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۶ مطلب با موضوع «دفاع مقدس» ثبت شده است

تقریباً مأموریت‌مان در جزیره رو به اتمام بود که نیروهای تازه‌نفسی از کرمانشاه به منطقه آمدند تا جایگزین ما شوند. بعد از اینکه خط را تحویل‌شان دادیم، به کرمانشاه برگشتیم. در طول مدت حضورمان در جزیره و تحمل شرایط طاقت‌فرسایش، تغییراتی هم در خواب و خوراک و فیزیک بدنی‌مان ایجاد شده بود. رنگ دست‌ها و صورت‌مان به خاطر تابش نور مستقیم آفتاب، شبیه بومی‌های منطقه تیره شده بود و چند کیلو هم وزن کم کرده بودیم. بی‌خوابی‌های متعدد در منطقه، همه را خسته کرده بود. بچه‌ها نیاز به استراحت داشتند. برادر رسولی به همه مرخصی داد. من هم به روستا رفتم. تقریباً دو ماه بود پسرم را ندیده بودم. در این مدت، میثم بزرگ‌تر شده بود و دوست داشتم به اندازه مدتی که در کنارش نبودم، او را سیر ببینم…

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

... قبل از عملیات، برادر کاوه چند دقیقه برایمان صحبت کرد. او چند تاکتیک شلیک با اسلحه را به ما آموخت. به ما گفت: «خشاب‌های سلاح‌تون رو بردارید و سه تا گلنگدن بکشید، بعد ماشه رو بچکونید و مطمئن بشید که سلاح‌تون در حین عملیات گیر نکنه. سعی کنید توی درگیری با ضدانقلاب، از رگبار استفاده نکنید.» بعد مکثی کرد و گفت: «ای کاش می‌تونستم رگبار همه تفنگ‌ها رو خراب کنم! این رگبار، آفت جون شماست.» ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

🔺روایتی از دوشکاچی خاطرات علی‌حسن احمدی
🎙با تشکر از جناب آقای فرزاد زیبایی

برای دانلود پادکست اینجا را کلیک بفرمائید.

حکم من امضاء شده بود و دیگر نمی‌شد کاری کرد. حالا من رسماً محافظ حاج‌آقا احمدی شده بودم. خودم را به ایشان معرفی کردم و بعد از آن، هر کجا که می‌خواست برود، همراهش بودم. از وقتی که به عنوان نماینده انتخاب شده بود، تا زمانی که در مجلس حضور پیدا کرد، حدود یک ماه طول کشید... در تهران حدود یک ماه محافظش بودم...
در طول این مدت، در زمان استراحت، به آسایشگاه محافظان می‌رفتم. یک روز که در آسایشگاه نشسته بودم، به یاد بچه‌های جبهه و جنگ افتادم. هرچه به خودم نگاه می‌کردم، اصلاً به گروه خونی‌ام نمی‌خورد که اینجا در شهر خدمت کنم و از فضای جبهه و جنگ و بچه‌ها دور بمانم.
هر چه با خودم کلنجار می‌رفتم، راضی نمی‌شدم. این در حالی بود که وضعیت فعلی‌ام از لحاظ جایگاه اجتماعی و رفاهی و ... بد نبود و مزایایی هم برایم داشت؛ اما جبهه برای من چیز دیگری بود...  

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

زمستان با تمام سختی‌هایش سپری شد و رفته‌رفته به فصل بهار نزدیک شدیم. ایام نوروز برای ما بچه‌ها حال و هوای دیگری داشت. همه خوشحال بودند و ما هم به عشق شیرینی و آجیل و عیدی‌گرفتن از بزرگترها، سر از پا نمی‌شناختیم. عیدی گرفتن ما هم شکل و شمایل متفاوتی داشت. شب سال تحویل بود که با دوستانم و بچه‌های فامیل جمع شدیم و هر کسی یک شال یا روسری از خانه‌اش آورد و آنها را گره زدیم تا مثل یک طناب بلند شود. روی پشت‌بام بیشتر خانه‌ها یک سوراخ گِلی بود که معمولاً در راستای تنور خانه قرار داشت و اصطلاحاً به آن «باجه» می‌گفتیم. شال‌ها و روسری‌ها را از داخل باجه به داخل خانه آویزان کردیم. با این کارمان صاحب‌خانه هم متوجه شد که از آنها عیدی می‌خواهیم. چند دقیقه نگذشت که چند تخم‌مرغ رنگی پخته و یک مشت نخود و کشمش توی روسری گذاشتند و آن را گره زدند... به این کار «شال‌دورَکانی» می‌گفتیم.

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

... در اثر بمباران، پیکر بی‌جان تعدادی از این مردم بی‌پناه در کنار جاده روی زمین افتاده و تعدادی از آنها نیز در حال جان کندن بودند. روی دست و صورت تعدادی از جنازه‌ها، تاول‌های آبکی و بزرگی را دیدم، اما برخی دیگر اینچنین نبودند و تاول‌ها در داخل دهان و گلویشان ایجاد شده و راه تنفس آنها را بسته بود. کودکی را دیدم که به سمت جنازه پدر و مادرش رفت و به محضی که آنها را با این وضعیت دید، وحشت کرد و از آنجا دور شد. دیدن این صحنه‌ها، برایم دردناک و ناراحت‌کننده بود. نگاهی به دشت‌های اطراف کردم. همه جا پُر بود از جنازه‌های مردمی که قربانی شده بودند ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

در مراسمی که روز چهارشنبه 20 اسفندماه 1399 با رعایت پروتکل‌های بهداشتی و در جوار مزار شهدای گمنام دانشگاه رازی کرمانشاه برگزار گردید، راوی کتاب دوشکاچی به روایتگری خاطرات دفاع مقدس پرداخت.
آقای علی‌حسن احمدی در این دیدار روایتش را  چنین آغاز کرد:
«نمی‌دانم امروز از کجا و از چه کسانی بگویم و چه اتفاقاتی را بازگو کنم. آنچه بیان می‌کنم گوشه‌ای از صحنه‌های نبرد حق علیه باطل است که با چشمان خودم دیده‌ام. نمی‌دانم از کردستان و دلاورمردانی چون ناصر کاظمی، محمد بروجردی، محمود کاوه، علی قمی، محمدعلی گنجی‌زاده شروع کنم یا از شیرمردان کرمانشاهی همچون اسمعلی فرهنگیان و جهانبخش رسولی بگویم؟ از عملیات عاشورای میمک بگویم یا نبرد در شلمچه یا جنایت در حلبچه یا دفاع جانانه در عملیات مرصاد؟»

... دوربین دیده‌بان را گرفتم و منطقه را رصد کردم. نگاهی به تانک انداختم. یک قبضه دوشکا روی تانک بود. راننده‌اش هم سرش را از دریچه تانک بیرون آورده بود و تانک را به سمت ما هدایت می‌کرد. با دستم به موقعیت تانک اشاره کردم و به شوخی به بچه‌ها گفتم: «بچه‌ها! خوب نگاه کنید، اگه من این تانک رو با دوشکا منهدم نکردم! اون وقت هر چه خواستید به من بگید.» ... با قبضه دوشکا، سر راننده تانک را نشانه گرفتم و به سمتش رگبار زدم. بریدگی کنار جاده خیلی زیاد بود. بعد از اینکه مقداری تیراندازی کردم، تانک به کناری پیچید و آرام‌آرام چپ کرد! ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... مدت حضور ما در پادگان زیاد طول نمی‌کشید. باید در فرصت باقی‌مانده، نیروها تجدید قوا می‌کردند و با استراحت کوتاهی، برای عملیات دیگری آماده می‌شدند. در آن ایام، شور و هیجان و غیرت جوانی از یک طرف و علاقه و کنجکاوی‌ام از طرفی دیگر، مرا به سمتی می‌کشاند که دوست داشتم با قوی‌ترین سلاح‌ها به مصاف دشمن بروم ...

👈 ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

… یک روز همراه پدرم به صحرا رفتم. با هم سوار الاغ شده بودیم و داشتیم مسیری را طی می‌کردیم. چند کیلومتری از روستا دور شده بودیم که پدرم با لحن آرام و دلسوزانه‌ای به من گفت: «پسرم! عزیز دلم! حرفی علیه شاه نزن، می‌آیند و می‌برنت و می‌کشنت ها؟!» می‌دانستم در آن کوه و بیابان و آن اطراف کسی نیست که حرف ما را بشنود، ولی پدرم از ترس اینکه مبادا مأموری آن اطراف باشد و حرف ما را بشنود و بیاید و مرا با خودش ببرد، اینطوری آرام حرف می‌زد. من هم دوباره شروع کردم به فحش دادن علیه شاه و طرفدارانش. این بار پدرم با لحن تندتری گفت: «چیزی نگو! می‌شنوند، می‌آیند و می‌برنت ها؟!» من هم بی‌اعتنا به حرف‌هایش، کارم را ادامه دادم. وقتی که پدرم دید با صحبت‌هایش نمی‌تواند مرا ساکت کند و من هم کار خودم را می‌کنم، مرا از الاغ پایین آورد و یک دست کتک مفصل زد. کسی هم در آن بیابان نبود که به فریادم برسد و مرا نجات دهد.

👈 ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی