دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

شب بعد از اعزام پدرم به جبهه، به مسجد رفتم تا در مراسم عزاداری شرکت کنم. روحانی مسجد بعد از سخنرانی کوتاهی که داشت، شروع به روضه‌خوانی کرد. او روضه وداع امام حسین(ع) با فرزندان و اهل خیمه‌اش را خواند. در میان روضه به یاد پدرم افتادم. با اینکه یک شب بیشتر نبود که از پدرم دور شده بودم، اما آن‌قدر درک آن روضه برایم زیاد بود که هنوز روضه را تا آخر نخوانده بود، می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و های‌های شروع کردم به گریه‌کردن. در آن حس و حال، احساس یتیمی می‌کردم. گریه‌هایم آن‌قدر شدید شد که غش کردم! اما بعد از چند دقیقه به هوش آمدم و کمی آب‌قند به من دادند تا سر حال شوم. مدتی گذشت تا به دوری پدرم عادت کردم. آنها حدود دو ماه در منطقه ماندند و بعد از آن به روستا بازگشتند ...

👈تکمیلی خاطره در کتاب دوشکاچی

قبل از انقلاب در مسجد حضرت ابوالفضل(ع) روستای ما هر ساله رسم بود که در ماه محرم عزاداری برپا شود. با پدرم به مسجد می‌رفتم، ولی درک زیادی از عزاداری امام حسین(ع) نداشتم. آن سال یک روحانی به روستا آمده بود و شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء به منبر می‌رفت و از «احکام شرعی» و «مسائل روز مملکت» می‌گفت و نهایتاً «روضه‌خوانی» می‌کرد و از ظلم یزید و دشمنان اهل بیت(ع) می‌گفت. در بین حرف‌هایش از مردم سؤال می‌پرسید: «به نظر شما چرا امام حسین(ع) در زمان خودش علیه یزید قیام کرد؟» جمعیت داخل مسجد هم محو صحبت‌های او می‌شدند و به یکدیگر نگاه می‌کردند. سطح سواد مردم پایین بود. در صحبت‌هایش سعی می‌کرد به کنایه و غیرمستقیم، وضعیت کشور را نسبت به اجرای قوانین دینی مقایسه کند و همه چیز را زیر سؤال ببرد ... بعد از این سؤالات، دوباره از مردم می‌پرسید: «به نظر شما یک شیعه امام حسین(ع) در این باره چه وظیفه‌ای داره؟» ...

👈ادامه خاطره در کتاب دوشکاچی

آقای محمدحسین فاطمی‌نسب (فتحعلی ژولیده) از رزمندگان و راویان دفاع مقدس :

به همه دوستان توصیه می‌کنم این کتاب را مطالعه کنند. برادر احمدی اهل سنقر، روستا زاده ساده‌ای که خاطرات بسیار زیبا و شنیدنی دارد. این نوع کتاب‌ها را بخرید و وقف در گردش کنید تا ذخیره‌ای برای آخرت هم باشد. آقای احمدی را از مقطعی به این طرف می‌شناسم اما خاطرات کردستانش برایم فوق‌العاده جالب بود و از اینکه این همشهری و دوست عزیزم این خاطرات زیبا را روایت کرده افتخار کردم.
خدا می‌داند چقدر از این آدم‌ها خاطراتشان در سینه‌ها ماند و ثبت و ضبط نشد! شجاعتش را از نزدیک دیده‌ام. عالی و کم‌نظیره.

📖از ماشین پیاده شدم و به طرف مغازه رفتم. با خودم گفتم: «همان‌طوری که رادیوهای بیگانه تبلیغ می‌کنند، این مردم عرب‌زبان خودشان رو از سایر مردم ایران جدا می‌دانند یا نه؟!» وارد مغازه که شدم، سلام کردم. مغازه‌دار که فردی سیه‌چرده بود و لباس عربی به تن داشت، با لهجه عربی غلیظی جواب سلامم را به گرمی داد و با دستش به صندلی چوبی کوچکی که داخل مغازه‌اش بود اشاره‌ای کرد و گفت: «اهلاً و سهلاً. بفرما بنشین» ... نگاهی به من کرد و چند لحظه بعد به طرف کُلمن آبی که داخل مغازه‌اش بود رفت و یک لیوان آب خنک توی لیوان ریخت و برایم آورد و گفت: «بفرما، گلویی تازه کن.» لیوان آب را از او گرفتم و تشکر کردم ... نگاهی به اجناس داخل مغازه‌اش کردم و قیمت برخی از آنها را پرسیدم ... به من گفت: «به قیمت‌ها چه کار داری؟ هر چه می‌خواهی بردار.» مقداری بیسکویت و تنقلات برداشتم و گفتم: «اینها چند میشه؟» گویا با این حرفم کمی ناراحت شد و گفت: «هیچی!» خیلی اصرار کردم، ولی از گرفتن پول امتناع کرد و گفت: «اینها که چیزی نیست. تمام اموالم به شماها تعلق داره» ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی