روایت میثم مرادی بیناباج (معاون راهبری استانهای حوزه هنری انقلاب اسلامی) از دیدار با آقای علی حسن احمدی راوی کتاب دوشکاچی:
روایت میثم مرادی بیناباج (معاون راهبری استانهای حوزه هنری انقلاب اسلامی) از دیدار با آقای علی حسن احمدی راوی کتاب دوشکاچی:
مسئول تعاون را دیدم و گفتم: «به رزمندهها سهمیه نفت میدن؟» گفت: «مقداری گازوئیل داریم که قراره به رزمندگانی که توی جبهه هستند، تعلق بگیره. بیش از سه گالُن هم نمیدیم.» برگه حواله ۶۰ لیتری را به دستم داد و گفت: «زودتر برو بگیرش تا دیر نشده» … بیش از ۲۰۰ نفر پیر و جوان و مرد و زن، یک صف بلند درست کرده بودند و گازوئیل میخواستند. اغلبشان آواره بودند و از مشکلاتشان ابراز ناراحتی میکردند. صدای مسئول شعبه بلند بود: «اینجا نفت نداریم. گازوئیله. در ضمن، اینا سهمیه رزمندگانه» … سهمیهام را گرفتم. زنی گریهکنان به طرفم آمد و با گریه و التماس گفت: «آوارهام. بچههام از سرما دارند میمیرند. کمی از این گازوئیل بهم میدی؟» خیلی متأثر شدم و گفتم: «اشکالی نداره. اون گالُن خالی رو بده.» یکی از گالُنهایم را برایش خالی کردم … چیزی نگذشت که همه گازوئیلها را با چند نفر تقسیم کردم. یک قطره هم برای خودمان باقی نماند. به خانه برگشتم. هوا خیلی سرد بود و نمیدانستم در این اوضاع چه باید بکنم؟! مدت مرخصیام رو به پایان بود. بعد از ظهر که شد، خداحافظی کردم و عازم جبهه شدم.
ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
پیشنهاد برادر بروجردی برای شرکت در نماز جمعه و حضور در میان مردم، توطئه دشمنان و گروهکهای معاند را خنثی کرد. نزدیک ظهر روز جمعهای بود که برادر بروجردی اعلام کرد: «کسانی که مایلاند در نماز جمعه شرکت کنند، آماده بشن که با هم بریم.» با تعداد زیادی از نیروها آماده شدیم. از پادگان بیرون زدیم و به سمت مسجد جامع پیرانشهر حرکت کردیم. برای رفتنمان اجباری در کار نبود، اما نیروها با میل درونیشان از این کار استقبال کردند. برادر بروجردی و برادر گنجیزاده خیلی تأکید کردند که وقتی به مسجد میروید، کنار یکدیگر ننشینید و یک در میان، بین مردم پخش شوید … بعد از نماز بصورت دستهجمعی دعای وحدت را خواندیم. صحنه زیبایی بوجود آمده بود. دست در دست یکدیگر داده بودیم طوری که دو دست ما بالا بود و پنجههایمان در هم قفل شده بودند. این کار ما وحدت با مردم اهلتسنن را به نمایش میگذاشت. حضور ما در بین مردم در حالی بود که عناصر ضدانقلاب، خودشان را در میان اهالی غیور آنجا پنهان میکردند و سعیشان بر این بود تا از صمیمیت و صفای آنها سوء استفاده کنند.
ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
آن روحانیِ همراه برادر نجارزاده از سنگرش بیرون آمده و عبایش را هم درآورده بود. آستینها را بالا زده و مشغول کار بود. با آرامش خاصی که داشت، گلولههای آغشته به گریس مینیکاتیوشا را از داخل جعبهها بیرون میآورد و با گازوئیل داغ و گونی سنگری، آنها را میشست و دوباره داخل جعبهها قرار میداد. با این کار او، حالا گلولهها آمادهی شلیک بودند. تقریباً تا دم ظهر کارم طول کشید و بعد از نماز و ناهار، به سنگرم برگشتم … با اینکه این کارها در حیطه وظیفه آن روحانی نبود، اما تقریباً به اندازه دو سرباز کار میکرد … از او پرسیدم: «حاج آقا! این کار، مال شما نیست … دستت درد نکنه؛ حالا که میخوای کمک کنی، کمک کن، ولی چرا اینجوری؟» مکثی کرد و در جوابم گفت: «اگه الآن دشمن روی سر نیروهامان گلوله بریزه و ما گلوله آماده شلیک نداشته باشیم و دیرتر عمل کنیم و کمتر از دشمن پاسخ بدیم، آتششان بر آتش ما غلبه پیدا میکنه. این وسط اگه کسی شهید بشه، فقط صدّام نیست که قاتل اونا محسوب میشه، فردای قیامت از ما هم سؤال میکنند که چرا کمک نکردی تا گلولهها رو آماده کنی؟ حالا تحمل آتش جهنم سختتره یا این کار؟! چه کسی باید جواب این خونها رو بده؟ اون وقت ما هم اگه کوتاهی کرده باشیم، به سهم خودمان بازخواست خواهیم شد.»
ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
تصمیم گرفتم در منطقه گشتی بزنم … بعثیها قبل از عقبنشینی از روی ارتفاعات بازیدراز، تمامی ساختمانهای شهر را با کار گذاشتن مواد منفجره تخریب کرده بودند. در کل شهر، فقط چند بنای سالم یا نیمه خرابه مانده بود؛ آن هم چون خودشان در آنجا مستقر بودند و به نوعی مقرشان محسوب میشد، تا لحظات آخر حضورشان در منطقه، دستنخورده باقی مانده بود … آنچنان شهر ویران شده بود که آثاری از یک کوچه در آن پیدا نبود. مات و مبهوت در میان شهر قدم میزدم و به دیوارهای گلی و ویرانههای آن نگاه میکردم. توی ذهنم لحظاتی را تداعی میکردم که مرد و زن و بچه و پیر و جوان این شهر، در این کوچهها و خیابانها در تکاپو و رفت و آمد بودند و زندگی خودشان را داشتند؛ اما حالا خبری از آنها نبود و سکوتی دردناک، به جای آن همه سرزندگی و شادابی، همه جا را فراگرفته بود. با دیدن این وضعیت، در حالی که بغض، گلویم را میفشرد، دستانم را مشت کردم و با خودم گفتم: «یک روزی به فضل خدا، این ظلمها تمام میشه و سرزندگی و شادابی هم دوباره بر میگرده»
ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
خیلی ترسیده بودم. خودم را سفت و قرص به زمین چسبانده بودم و تکان نمیخوردم. سکوت مطلق حاکم بود. تخریبچیها هم دست به کار شدند تا هر طور شده معبر را باز کنند. هر گونه صدا یا حرکت اضافی کافی بود تا دشمن از موقعیت ما باخبر شود و آن وقت خدا میدانست چه بلایی سر ما میآمد. ترس و اضطراب در چهره بیشتر بچهها به چشم میخورد … تمام درها را به روی خودم بسته میدیدم و احساس میکردم که اینجا آخر خط است. تنها پناه من خدا بود. در دلم شروع کردم به راز و نیاز و مناجات با خدا. گفتم: «خدایا! خودت میدانی که برای یاری دینت و جنگیدن با این کافران بعثی به اینجا آمدهام، یاریام کن. امیدی به هیچ کس ندارم. تنها امید و پناه من تویی. منو در پناه خودت نگه دار. خدایا! ازت میخوام اگه قراره اینجا کشته بشم، شجاعانه بمیرم و از من به شجاعت یاد کنند نه یک آدم ترسو! من هیچام و از خودم چیزی ندارم»
ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی
«دوشکاچی» عنوان کتاب خاطرات علیحسن احمدی یکی از دلاورمردان و رزمندگان سلحشور استان کرمانشاه است که به همت علیرضا کسرایی از طریق دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری استان کرمانشاه و انتشارات سوره مهر در اسفندماه سال 1398 منتشر شده است.
علیحسن احمدی صاحب عکس معروف و قابل تأملی در دفاع مقدس است که همین موضوع، نقطه آغازی برای نوشتن خاطرات او از آن ایام شده است. او در عملیات عاشورای میمک، زمانی که متوجه میشود نیروهای خودی در محاصره و کمین دشمن گرفتار شدهاند، پای خود را با سیم تلفن صحرایی به پایه قبضه دوشکا میبندد تا بماند و بجنگد تا بتواند آتش دشمن را خاموش کند یا خودش در این راه به شهادت برسد.
کتاب دوشکاچی حاصل حدود ساعتها گفتوگو با این رزمنده دفاع مقدس است که در قالب 18 فصل نگارش شده است.