دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

📹پخش گزارش خبری
🎙مصاحبه با راوی کتاب دوشکاچی
🔸آقای علی‌حسن احمدی
📆یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹
⏰اخبار ساعت ۲۰:۳۰
📺شبکه دو سیما

 

برای دانلود این گزارش به اینجا مراجعه نمائید

... تعدادی از فرماندهان با دوربینی که در دست داشتند، وضعیت منطقه و تحرکات دشمن را بررسی می‌کردند. در همین هنگام از بالای ارتفاع دیدیم تعدادی از نیروهای دشمن از سمت شیب مخالف، از طرف رودخانه سیروان، از دامنه کوه در حال صعود به بالای ارتفاع هستند. آنها هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند. مسیر پیشروی آنها پر از سنگ‌ریزه بود و شیب تندی هم داشت. تعداد ما هم در برابر آنها کم بود و غیر از چند اسلحه انفرادی و دوربین، سلاح دیگری نداشتیم. در همین هنگام برادر گلی به شوخی گفت: «می‌خوام به صد سال قبل برگردم! می‌خوام کاری کنم که ضدانقلاب فرار کنه!» همه با تعجب پرسیدیم: «منظورت چیه؟» گفت: «تا جایی که ممکنه، سنگ‌های درشت و بزرگ جمع کنید و هر وقت اشاره کردم، همه رو به سمت پایین رها کنید.» چیزی نگذشت که بهمنی از سنگ‌های ریز و درشت بر سر نیروهای دشمن فرو ریخت و ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

... بالاخره تهدیدم اثر کرد و شروع کرد به گریه کردن. به دست و پایم افتاد و با خواهش و تمنا از من خواست تا او را نکشم. آنقدر مرا قسم داد و گریه کرد که تمام توجه‌ام به او جلب شد. در همین هنگام، ناگهان لوله سرد اسلحه‌ای را پشت گردنم حس کردم و صدایی را شنیدم که به من گفت: «دست‌ها بالا!» با خودم گفتم : «دیگه کارِت تمامه علی‌حسن! اسیر ضدانقلاب شدی.» به ناچار دست‌هایم را بالا بردم و او هم مرا خلع سلاح کرد. سایر نیروهایشان هم از شیب مخالف یال بالا آمدند. یکی از آنها که به نظر می‌رسید فرمانده‌شان باشد، گفت: «پس بقیه کجا رفتند؟» آن اسیر شروع کرد به داد و فریاد و گفت: «همگی فرار کردند. این هم فرمانده‌شانه!» ... چند نفر از آنها، به خصوص آن اسیر که خیلی از دست من عصبانی بود، به بقیه پیشنهاد دادند و گفتند: «بکشیمش!» دیگری گفت: «نه! نمی‌کشمیش. می‌بریمش پیش کاک خلیل.» ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

روایت «پایی که بسته شد» از زبان راوی کتاب دوشکاچی

برای دانلود کلیپ اینجا را کلیک نمائید

نیروهای ما در عملیات عاشورا در محاصره بودند. وقتی همه راه‌ها و تلاش‌ها برای نجاتشان به بن‌بست ختم شد، فرمانده تیپ با بیسیم به آنها اعلام کرد: «ما دیگه نمی‌تونیم برای شما کاری کنیم. خودتون هر طور صلاح می‌دونید اقدام کنید ...» شاید این بدین معنی بود که بروید اسیر شوید تا جان خود را حفظ کنید. نمی‌دانستم بچه‌ها با شنیدن این پیام، چه واکنشی از خودشان نشان خواهند داد. چند لحظه بعد، از کنار سنگر دوباره صدای بیسیم را شنیدم: «ما مقاومت می‌کنیم و هرگز تسلیم نمی‌شیم.» بعد هم صدای بیسیم قطع شد. برای یک لحظه سکوت مرگباری در سنگر حاکم شد و انگار پیام آخر بچه‌ها مرتب توی گوشم تکرار می‌شد. زمان زیادی نگذشت که صدای شلیک‌های پیاپی دشمن به گوشمان رسید. ... بی‌رحمانه به بچه‌های ما حمله کردند، ولی دیگر بچه‌ها نه آبی داشتند، نه غذایی و نه مهماتی. تاب مشاهده شهادت بچه‌های لب‌تشنه را نداشتم ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی

با شهادت برادر کاظمی، عملیات چند روزی متوقف ماند. به پیرانشهر برگشتیم. وقتی به پادگان رسیدیم و چشم‌مان به محوطه و ساختمان‌های آنجا افتاد، بغض، گلویمان را فشرد. وقتی نگاهم به میدان صبحگاه و سکوی سخنرانی‌اش افتاد، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و ناگهان اشکم جاری شد. سنگینی غم از دست دادن یاران خوب‌مان آن قدر زیاد بود که انگار گرد عزا روی پادگان ریخته بودند. در همان ایام شهادت ناصر کاظمی، رادیو از همسرش مصاحبه‌ای گرفته بود که پخش شد و اتفاقی آن را از بلندگوی پادگان شنیدم. در آن مصاحبه، همسرش خطاب به شهید کاظمی یک بیت شعر زیبا را خواند و اگر چه آن را یک بار شنیدم، اما آن قدر آن شهید عزیز در قلبم جا داشت که برای همیشه آن بیت شعر را به ذهنم سپردم و زیر لب با خودم تکرار می‌کردم:

«ناصرجان! یاد تو هرگز نرود از دل ما، مگر آن روز که در خاک شود منزل ما.»

تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

 

دریافت کلیپ

حجم: 10.1 مگابایت