ابتدا تمایلی نداشتم خاطرات خودم از زمان جنگ را بازگو کنم؛ چرا که احساس میکردم در مقابل فداکاریها و رشادتهای همرزمان و رفقای شهیدم، کاری نکردهام. یک روز در اتاق فرماندهی لشگر نبیاکرم(ص) سردار «مراد حسنی» دستور داد تعدادی از تصاویر شهدا و رزمندگان دفاع مقدس از جمله تصویر من در عملیات عاشورا را در سالن ساختمان فرماندهی نصب کنند. راضی نبودم عکس مرا چاپ کنند. سردار با لحنی جدی و آمیخته به شوخی گفت: «اولاً فکر نکن که این عکس فقط مال خودته! این باید جلوی چشم رزمندهها باشه. در ثانی، اصلاً چرا خودت خاطراتت رو نمیگی؟ من که تو رو خوب میشناسم؛ میدانم توی جنگ چه خدماتی کردی.» گفتم: «نمیخوام از خودم چیزی بگم. دوست ندارم مطرح بشم.» از ته دل آهی کشید و از وضعیت روز جامعه گفت: «شاید تا دیروز فکر میکردیم ساکت بودن و حرفی از جنگ نزدن خوبه؛ اما امروز، روز نگفتن نیست. امروز تکلیف شرعی داریم که خاطراتمان رو بگیم. اگه منو به عنوان فرماندهات قبول داری، از تو میخوام این کار رو حتماً انجام بدی؛ اصلاً فکر کن دارم یه جورایی بهت دستور میدم! الآن رهبرانقلاب تأکید داره که رزمندهها خاطراتشان رو به آیندگان منتقل کنند. تو هم باید این کار رو مد نظر داشته باشی.» صحبتهای سردار به من دلگرمی داد.
راوی کتاب دوشکاچی