... به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و خدا را به حق ایشان قسم دادم تا ما را از این معرکه به سلامت خارج کند. آنچنان غرق در افکارم شده بودم که یکی از بچهها به آرامی دست روی شانهام زد و گفت: «بلند شو. معبر باز شد. باید حرکت کنیم.» با دلی آرام از جایم بلند شدم و خدا را شکر کردم. با بچهها از معبر عبور کردیم. آن معبر درست از زیر سنگرهای دشمن میگذشت و اگر آنها متوجه حضور ما میشدند، بسیاری از نیروها را در دم به شهادت میرساندند. در حین حرکت، اسلحه انفرادیام را که قبلاً مسلح کرده بودم، به آرامی از حالت ضامن خارج کردم و روی تکتیر گذاشتم ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی