دوشکاچی

خاطرات علی‌حسن احمدی

خاطرات علی‌حسن احمدی

دوشکاچی

علی‌حسن احمدی در سال 1342 در روستای لیلمانج از توابع شهرستان سنقر و کلیایی در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این روستا گذرانید و با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، به عضویت بسیج و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وارد عرصه مبارزه حق علیه باطل گردید. وی در دوران 8 ساله دفاع مقدس در عرصه‌ها و عملیات‌های زیادی حضور داشته و بارها طعم مجروحیت را چشیده است. کتاب خاطرات وی با نام «دوشکاچی» در اسفندماه 1398 در انتشارات سوره مهر به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان این حوزه قرار گرفت.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوزستان» ثبت شده است

... در ورودی مزار توقف کردیم. تابلویی در آنجا به چشم می‌خورد که رویش نوشته شده بود: «هویزه، کربلای شهیدان مظلوم و بی‌غسل و کفن.» همانجا فاتحه‌ای خواندیم و بعد هم قدم‌زنان به طرف مزار شهدا رفتیم. سکوت خاص و فضای سنگینی در مزار شهدا حاکم بود. آن چیزی که تقریباً در میان 70 مزار شهیدی که در آنجا آرمیده بودند برایم جلب نظر می‌کرد، این بود که روی همه آنها سه عبارت یکسان نقش بسته بود:

«شهید»،

«محل شهادت: هویزه»

و «تاریخ شهادت: 1359/10/16».

بیشتر شهدا جوان بودند و شاید کمتر از 22 سال سن داشتند. باور مبارزه تن به تانک و ایستادن در مقابل آهن‌پاره‌های غول‌پیکر دشمن، آن هم با سلاح‌های سبک اولیه و قدیمی آن‌قدر سنگین بود که تن هر انسان دردمندی را به لرزه می‌انداخت ...

👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی

📖از ماشین پیاده شدم و به طرف مغازه رفتم. با خودم گفتم: «همان‌طوری که رادیوهای بیگانه تبلیغ می‌کنند، این مردم عرب‌زبان خودشان رو از سایر مردم ایران جدا می‌دانند یا نه؟!» وارد مغازه که شدم، سلام کردم. مغازه‌دار که فردی سیه‌چرده بود و لباس عربی به تن داشت، با لهجه عربی غلیظی جواب سلامم را به گرمی داد و با دستش به صندلی چوبی کوچکی که داخل مغازه‌اش بود اشاره‌ای کرد و گفت: «اهلاً و سهلاً. بفرما بنشین» ... نگاهی به من کرد و چند لحظه بعد به طرف کُلمن آبی که داخل مغازه‌اش بود رفت و یک لیوان آب خنک توی لیوان ریخت و برایم آورد و گفت: «بفرما، گلویی تازه کن.» لیوان آب را از او گرفتم و تشکر کردم ... نگاهی به اجناس داخل مغازه‌اش کردم و قیمت برخی از آنها را پرسیدم ... به من گفت: «به قیمت‌ها چه کار داری؟ هر چه می‌خواهی بردار.» مقداری بیسکویت و تنقلات برداشتم و گفتم: «اینها چند میشه؟» گویا با این حرفم کمی ناراحت شد و گفت: «هیچی!» خیلی اصرار کردم، ولی از گرفتن پول امتناع کرد و گفت: «اینها که چیزی نیست. تمام اموالم به شماها تعلق داره» ...

👈ادامه این خاطره در کتاب دوشکاچی