... در حینی که روی پشتبام بودیم، صدای شلیکی به گوشمان رسید و تیری به پای یدالله اصابت کرد. فریادش بلند شد و سریع نشست. زیر بغلش را گرفتم و او را به گوشهای از پشتبام کشاندم. با چند نفر دیگر از بچهها از طریق دریچه آن خرپشت از پله پایین رفتیم و داخل خانه شدیم. سه چهار نفر دیگر از جمله همان دختری که توی کوچه دیده بودم، داخل خانه بودند. به محض ورود به خانه، سلاحهایمان را به سمتشان گرفتیم و داد زدیم: «دستها بالا!» ... از نوع پوشش و لهجه آنها میشد فهمید کُرد نبودند. از خودشان مقاومتی نشان ندادند و تسلیم شدند. اینها اولین اسیرانی بودند که ما گرفتیم و یدالله کلوچه هم اولین مجروحی بود که با چشمان خودم مجروحیتش را میدیدم ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب دوشکاچی